۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

منظومه ی سبز دو ماهی


به تمام زندانیان سبز سیاسی که بدانند تنها نیستند .

                                                                                                 نویسنده


گنبد کبودی بود که زیرش هیشکی نبود

نه که هیشکی نبود یکی بود یکی نبود

این قصه هم مث تموم قصه های دنیا

کلام اول آخرش فقط یکی بود خدا

جلی بود جلالی بود حلقه به دوش غلامی بود

جز خدای مهربون هیچی نبود هیشکی نبود

توی یه گوشه ی کهکشون راه شیری

دهی بود که روزی آزاد شده بود به تیری

چندین و چن هزار سال از سن و سال گذشته

تموم اعتبارش ، مونده بود از گذشته

جنگ زیاد دیده بود ، مدام در تکاپو

تاراج ها رفته بود از مغول و هلاکو

برای اولین بار ، نوشته بودن تو ده

تمدن و گفتگو ، کشتن انسان بده

رستم و سهراب داش ، آرش و البرز داش

شاعر و فرهنگ داش ، قدمت آریا داش

لیلی و مجنون و عشق ، شیرین و فرها داش

شه نامه و شاملو ، حافظ سهراب داش

کورش و سعدی اخوان ، فروغ و جمشید داش

شاعر بخواد بشماره ، صد دفترم کمه براش

قرن بیست و بیست و یک ، اصل قصه ی ده

از هزار و سیصد و پنجاه و هفت به بعده

توی ده پادشاهی بود زیادم بد نبود

کار و بار مردم ، اون روزا بدک نبود

همه آزاد همه شاد و همه شون سرزنده

هنر و هنرمند ، جایگاه ارزنده                                                     

مردا بمب خنده ، زنا سر برهنه

مردم و مذهبشون ، مثل یک پرنده

هر کی می خواس با خدا تنها باشه مسجد بود

دیر و آتشکده و کلیسا هم خدا بود

کاباره برای اون بود که خمار می بود

اما هیچ جا زاهد ، جدا زکافر نبود

کاری با این نداش ، اون که مسجدی بود

کاری با اون نداش ، اینکه مست می بود

بینشون ضرب المثل ، یکی بود تا ابد

موسی براه خود ، عیسی براه خود رود

حتی ماهی قرمزا تو رود جاری یه ده

همه با هم بودن ، کنار مردم ده

نه کسی قلاب داش ، نه کسی تور داش

ماهی قرمز مث هر آدمی زندگی داش

دوتا بچه ماهی قرمز بین ماهی ها بود

این از اون اون از این ، خیلی باهوش تر بود

بچه ماهی ها یکی نر اون یکی ماده بود

بگذریم کلاف شعر قصه مون کجا بود ؟

ها کسی درس می خواس ، برا اون کتاب بود

کسی اهل کار بود ، کار براش زیاد بود

شادی بی معنا بود ، اگرم غم نبود

غم اگر کسی داش ، غم اون نون نبود

اون روزا هم قلم ، گاهی در بند بود

ولی هیچ جا قلمی مقابل قلم نبود

همه چی خوب بود ، همه چی جور بود

دین و سیاست طلاق ، وصله ی ناجور بود

اما طولی نکشید خوشی یه شمشیر کشید

زیر دلخوشی زد و پاشنه ی انقلاب کشید

یه سری شکم سیر ، همه فریاد شدن

آدمای خوب و بد ، یه شبه جدا شدن

خوبا خونه نشین ، بدا هم خدا شدن

گفته بودن دیگه ده رها آزاد می شه

پای دنیا به دل مردم ده وا می شه

یه سری که تاریخ و خونده بودند و حیرون

می دونستن بد بره بدتر میاد به جای اون

یه سری یه کدخدا توی آب نمک خوابوندن

به فرانسه خبر رفتن تاج و بردن

یه سری تصویه کردن حسابای شخصی

مرد آزاده نداره از گلوله ترسی

زن دیگه زن می شه ، وقتی آزاد باشه

زن اگه زن باشه ، مرد می خواد حریف باشه

تتق تتق گلوله و مسلسل و نارنجک

کدخدای آب نمک ، خیلی بود وروجک

تقی به توقی خورد ، توقی به تقی خورد

پنجاه و هفت یه فصل تاره توی ده رقم خورد

با سلام و صلوات کدخدا رو آوردن

سوار طیاره از برج ایفل آوردن

مهر ، آباد شد و طیاره ای روش نشست

کدخدا لابلای آرزوها تو ده نشست

دل اون کور بود ، چشم اون شور بود

اهل آب نمک بود اما خیار شور نبود

یه مردی از هندستون ، دور کلاش مشکی بود

گاو حسن چه جوره ، وسط رو صندلی بود

اتل متل توتوله ، دزد حاظر بز حاظر

ده چاه شیر داره ، بشکه بزن رو قاطر

هاچین و واچین دست خر کوتاه ، هم کر و هم کور بشین

شیلنگ تو چاه انداختیم ، هر چی دیدی شتر نبین

از صندلی اش تا طیاره خیابونی پر از گل

اینا یه روز گل می شن ، فرق داره گل با گل

شربت و نقل و شیرینی ، بخور بفرما تپل

حلوای آزادی ته ، دیدی بازم شدی حول ...

یه دولت کدخدایی تعیین کرد کدخدا

یه بوکس خوب تو دهن دولت زد کدخدا

هزار تا وعده و وعید ، نفت و فروخت کدخدا

وعده ی آوردن پول نفت توی سفره ها

توی سفره ی مردم ده نفت نیومد که هیچی

از سفره ها نونم رف موندش فقط یه هیچی

مکتب ده عوض شد مکتب کدخدائیسم

به ریش هر مخالفی بستند حکم فاشیسم

ماهی های رود بزرگ ده ولی هاج و واج

می ترسیدن طفلی ها ، از کدخدای به تاج

نه اینکه بی تاج بود ، یه چیزی داش رو سرش

بجای تاج بسته بود ، دستمالی دور سرش

برای بچه ماهی ها زمان مث رود بود

روز پشت روز ، درست عین رود بود

تا انقلاب کدخدا اومد هوایی بخوره

یه جنگی شد بین ده کدخدا و اون یکی ده

اما زیاد طول نکشید می خواستن آشتی کنن

گفتن می خوان خرابی های جنگ و جبران کنن

شاه می بخشید و وزیر به فکر بخشش نبود

جوونای ده تنشون یکی یکی شد کبود

توهم کدخدا تحریک شد و نعره زد

لبیک لاکن باید ، تیر بر صلح زد

جوونا دسته دسته ، شهید شدن یه رازه

کدخدا فتوا سر داد ، در شهادت بازه

هر روز عطر شهید ، توی نگاه مردم

تموم ده مست بود ، از جوونای مردم

یکی با لب خندون ، یکی با کام تشنه

یکی بی دست و سر بود ، یکی مثل فرشته

یکی هم هر دو پاشو ، به مین بخشیده بودش

یکی هم شیمیایی ، که مادر کرده بوسش

خدا می دونه چند تا ، جوون مثل یه لاله

همه پرپر شدند و ، وطن یه لاله زاره

گذشت هشت سالی ، که جام زهر نوشید

اون روز کدخدا گفت ، عبای درد پوشید

جنگ تموم شد و شد دوره ی سازندگی

باید که جبران می شد دوره ی بازندگی

شعار ده تمدن و شعار دارندگی

داشتن این تمدن ، یعنی برازندگی

مردم ده هزار و یکی دسته دسته دسته

مجروح و مفقود و شهید و خسته خسته خسته

شاید اگر خدا بود ، خرداد و حذف می کرد

کدخدا هم اینطوری ، یه عمر نوح می کرد

هوای ده مردم ده ، حال و هوا گرم بود

تو چله ی زمستون ، کدخدا تن سرد بود

عوام فریبی تو ده ، شیوه ی رندانه بود

مظلوم نمایی بعد جنگ ، تو دهکده مد بود

اون که توپاش تیر داش ، همونجا تیر و جا گذاش

اون که نرفت و ترسید ، پاشو تو کفش اون گذاش

کدخدا مرد و کدخدای تازه ای چو ققنوس

کدخدای تازه ی ده مثل چراغ پیریموس

داغ تر از کاسه ی آش ، کدخدا شد کاسه ای

آشی که یه قرون بود ، شد صد تومن کاسه ای

دو دو تا چار تا که کنی می فهمی این یه درده

عین یه نامردی ئه ، جفا به مردم ده

یه دنیا خون داده بودن مردم انقلابی

کدخداشون مرده بود ، خرابه بود آبادی

این همه سال گذشته بود ، یک کدخدای تاره بود

کمر به قتل آسایش مردمش بسته بود

مردم ده ساده بودن ، کدخدا دستور داد

دست تموم مردم ، صد گره ی کور داد

کدخدای سیه دل ، حصاری دور ده کشید

حصار دیگه ای هم ، به دور دنیا کشید

مردم ده از ده بالایی خبر نداشتن

پایین ده بالای ده ، خبر ز هم نداشتن

چی فک می کردن چی شد ، چی ساخته بودن چی شد

دموکراسی آزادی ، هم این هم اون شد فنا

گذشت و یک سال شد ، خرداد هشتاد و هشت

برای فردای ده ، باید که از جان گذشت

انگشت سبابه و استامپ و یه صندوق رای

 شد انتخابشون کشک ، مردم و دزدیدن رای

مردم که خواب بودن ، کدخدا بیدار بود

مردم خبر نداشتن ، کدخدا شون دزد بود

یک شبه وارونه کرد ، کدخدا صندوق رای

سگش رو بیرون کشید ، از توی صندوق رای

اینجوری شد که اون روز ، بلوایی شد توی ده

تن به گلوله ها داد ، جوون رعنای ده

اون که دیروز توی جنگ چارده تا ترکش خورده بود

تو خیابون رفته بود با چارتا باتوم مرده بود

قرن نور و سرعت و زندگی توی ماه بود

کدخدای ما هنوز آدم بی سوادی بود

اون دوتا بچه ماهی قدی کشیده بودن

روی باله هاشون ، سبز کشیده بودن

مثل گذشته ها رود ، راهی و جاری نبود

داشتن تور و قلاب ، مثل قدیم گناه نبود

چیزی که معنا نداش آدم بی گناه بود

هر کی فریاد می کشید قانون می گف گناه بود

یه چیزی نوشته بودن نه که قانون نبود

اما هر چی کدخدا می گف همون قانون بود

بیان و اندیشه قلم اساس قانونی داش

اما قلم جرات گفتن و نوشتن نداش

دنیا همه دروغ می گفتند به جز کدخدا

هر چی که کدخدا می گف تهش می گف به خدا

خیلی چیزای ده دیگه قشنگ و رنگی نبود

کلبه نداش کدخدا ، قصر به جاش ساخته بود

فهش می داد به دنیا ، کدخدا جمعه ظهرا

با پول مردم کرده بود ، قصرش و مرمر ناقلا

کدخدا دیگه فقط سیبیل نداش ریشم داش

مرد با ریش تو نگاه کدخدا ریشه داش

غیر این هر مردی بود هر کی که بود ریشه نداش

اگه قد سیب زمینی تو زمین ریشه داش

آقا بود کدخدا ، تا زیر پاش ریش داش

دو سه سال کوچیک تر از خدا بود و نیش داش

یه سری الاف گمنام بودن فدائیش

روزشون شب و سیاه بود ماستشون خدائیش

نه که روز شب باشه و سیاه باشه ماستشون

کدخدا فتوا می داد سیاه می شد سفیدشون

هر جا کدخدا بود ، صحبت از مرگ بود

واسه الاف ها ، کدخدا خدا بود

هرجا کدخدا بود ، نقل بردگی بود

هرجا کدخدا بود ، نقل بندگی بود

هق هق کدخدا ، نه که راستکی بود

اشک این کدخدا ، اشک تمساح بود

وقتی اسم تازه ی کدخدا دیکتاتور شد

بوسه زدن به شال و دست کدخدا واجب شد

یکی نعلیناشو سینه خیز می رف بوس می کرد

یکی سگ می شد و رد پاهاشو بو می کرد

یکی کافر می شد ، به کدخدا سجده می کرد

کدخدا غضب می کرد ، کار فرعون می کرد

کدخدا رو عقده بود حقیقت هولوکاست

مث منکر شدن بودن آدم حواست

هیشکی جرات نمی کرد قلم تو دستش بگیره

حتی امنیت نداش تو خونه خوابش بگیره

یهو سربازاش می ریختن توی خونه ات بی هوا

خودشون منکر و تشویق به معروف ها

آدماش جن و پری بودن و گاهی نبودن

بعد هر تجاوزی یه مدتی گم بودن

قانون کدخدا می گف حق با نامرده

دیگه قانون شده بود زن از شوهر رو بگیره

نه که نامحرم بود ، گاهی هم محرم بود

زن به روحانی و هر زندان بان محرم بود

همه چیز از سر به ته اسیر دینداری بود

عشق و دانش و قلم کبود و زندانی بود

دوره دوره ی اوج ممیزی و سانسور

به سمت بالا قیمتا سوار یک آسانسور

دوره ی دزدی بود و بزرگ ترین اختلاس

پول مردم ده ، تو جیب شیخ حماس

دوره ی فرار طالبان و پنهان کاری

به طالبان داده بود ، کدخدا اردوگاهی

سینما رو کشته بود قاتل کوی دانش

ده نمک بی نمک ، چیزی نبود بارش

کدخدا با حرفاش ، دنیا رو داده خارش

لب ده خشک خشک ، دریغ از یه بارش

از ده فراری شده بود هر کی که خوش صدا بود

از نا امیدی خوندن ، صدای اجبار بود

جرم صدای زنها ، حدود شلاق بود

جواب کدخدا به زن ، شمشیر براق بود

عروسکی بود زن ، بازار زن داغ بود

تموم فکر رو ذهنش ، لاغر شدن چاق بود

گر به سنگ و طناب ، روزی اعدام نبود

بین مردم آن روز ، روز تاریخی بود

دیگه توی ده دروغ و نیرنگ و دغل

به رفاقت و صفا و معرفت می شد بدل

مجرم و قاتل و دزد رها و بی دغدغه

اهل فرهنگ و هنر در بند و زندان کده

قرض می دادن به هم ، جانیا توی زندان

سیاسی های بی گناه ، تجاوزا چه آسان

نون نبود کار نبود آدم بی غصه نبود

کسی پولدار بود ، جلب آدمی بود

چهره ها شیطانی نقابشون روحانی

 و نگاهشون به ماده قسمت تحتانی

بی گمان شیطان نداش این صفت شیطانی

بی شک او فرشته بود و نور آسمانی

شیوخ ، سوء استفاده کردن از فرشته

کدخدا صد برابر ، شیطان تر از فرشته

خدا یه روز خودش گف ، شیطان فرشته اس بابا

با بودن این شیوخ ، شیطان خداس به خدا

زن خطایی می کرد ، حکم آن سنگ بود

گر گناهی نداشت ، چاره اش مرگ بود

یکی اشک و یکی خون دو چشم خسته ی زن

تازه تازیانه ات را بر کبودی نزن ...

همه از زن بود ، هر چه بر زن بود

از نگاه شیوخ ، زن یه ارزن بود

به مرد و زن حلال بود در زندان تجاوز

نعره و اعتراضی بود قاضی می گف تمارض

برای جوون ترا رغبت وصلتی نبود

اگرم بود برای زندگی فرصتی نبود

یه سری روحانی به زن می گفتن معصیت

جنس دوم شدن ، زن و می کرد اذیت

زن فقط در پی یک چیز بود هویت

کدخدا کرده بود ، بودنش اذیت

توی ده امنیت ، با زنا قهر بود

مرده بود امنیت ، قاتلش مرد بود

یه وخ اشتباه نشه ، منظورم مرد نبود

قاتل امنیت و زن خود نامرد بود

وکیل وکیل اون یکی وکیل بی وکیل

همه توی زندون ، وکالتاشون دلیل

کاشته بود توی ده ، کدخدا تخم حروم

این حروم اون حروم ، مرد حروم زن حروم

توی ده شیر تو خری بود که نگو و نپرس

توی دست کچلا پر شده بود شونه برس

جای مرغا خرا توی طویله تخم می کردن

عوضش مرغای تزریقی رو بار می کردن

یه سری تاجر شیر بودن و شیر نداشتن

موش رنگ می کردن و به جای شیر می ذاشتن

دیگه حتی خنده هم روی لب پسته نبود

پسته ها کور شده بودن در باغ بسته بود

نه درختی نه گلی نه باغچه ای مونده بود

بیل باغبون پیر از تشنگی مرده بود

 همه جا خشکی بود ، ده از بارون فقیر بود

داغ باغ جوون ، باغبون و کشته بود

دسته دسته گلا و غنچه ها پرپر می شدن

جوونا ترانه و ندای سهراب می شدن

دیگه مردم همه شون بهار و یکرنگ بودن

دل و دستشون خون ولی با هم بودن

توی کوچه ها دیگه الک دولک مرده بود

کدخدا دیو شده بود جوونا رو خورده بود

هفتا سنگی که پای دیوار هفت سنگ بود

خیلی از زنهای پاک این ده و کشته بود

یه سری کشته شدن تو گور دسته جمعی

یه سری زخمی شدن یه ترس و اسم جعلی

یه سری وطن پرست و عاصی توی غربت

یه سری توی وطن به گوشه ای در عزلت

دشمن کدخدا بود اینترنت و رایانه

سرکار گذاشته بود مردم و با یارانه

توی خلوت کدخدا ، کار جلاد می کرد

چون به منبر می رفت ، کدخدایی می کرد

کدخدا پریده رنگ ، مردمانش همرنگ

رنگشون رنگ بهار ، همه آماده ی جنگ

سگ کدخدا مدام ، توی صحرا خواب بود

ولی اسم مردم ، خس و خاشاک بود

پر ویروس بودن ، کاسه لیساش کدخدا

اما مردمش رو میکروب خونده بود کدخدا

دنیا رو می ترسوندش کدخدا با یه هسته

دموکراسی صادر می کرد به دنیا بسته بسته

صبح تا شب یه دنیا به کدخدا زور می آورد

کدخدا روی مردم ، تلافی در می آورد

طفلیا مردم ده ، شبا می خوابیدن

توی خواب و رویا ، خواب مردن می دیدن

ترس مردم فقط از گلوله و سنگ نبود

یا که از شکنجه و دار و طنابش نبود

خیلی از مردم ده لنگ یه لقمه نون بودن

خیلی ها در حسرت سقف حصیری بودن

دوره ی جادو و جنبل بود و جن و پری

هر کی باور نمی کرد کدخدا می گفت خری

همه دنیا می دونس کدخدا دجال بود

قاتل و جلاد بود رمال و دلال بود

کدخدا لابی می کرد ، خودشو قاطی می کرد

گاهی تیپ می زد و گاهی خودشو خاکی می کرد

شبا دزدی می کرد ، پسر کدخدا

دزدکی تنش می کرد ، ردای کدخدا

کدخدا سگش رو ، گاهی هم وا می کرد

گاهی با چوب می زد ، گاهی نازش می کرد

دروغ می گف اون سگه ، می گف که راس می گه

دوستت دارم کدخدا ، دروغ و راست می گه

توی ده هر جا نگاه می کردی سردار بود

این سردار اون سردار ، فرقشون دار بود

اولی گوش به فرمان همین کدخدا بود

دومی سبز بود و سرش روی دار بود

کسی سردار بود ، که با کدخدا بود

کسی بر دار بود ، کار سردار بود

یکی سردار بود ، یکی سردار بود

این کجا و اون کجا ؟ هر دو سردار بود ؟؟؟

سگ کدخدا ولی ، با همه بازی می کرد

گاهی دم تکون می داد کدخدا رو خر می کرد

وقتی پاچه می گرفت ، کدخدا می ترسید

تازه مثل مردمش ، کدخدا می لرزید

سگه اهل زوزه بود ، الکی روزه بود

عین اره ی دو سر تو حلق کدخدا بود

یکی رو به جنگ اون یکی می برد دزدکی

پول مردم رو می داد یواشکی به اون یکی

پیش چشم این یکی گریه می کرد زجه میزد

اون یکی رو عوضش ، با خنجر از پشت می زد

توی ده توپ زیاد بود ولی بی باد بود

بازی ئه بدون توپ ، کار کدخدا بود

گاهی هم بلوا بود ، سر توپ دعوا بود

وضع مردم خوب نبود ، اما شوت زیاد بود

کدخدا شوت بود ، سگ اون خوک بود

فوت نبود اما تو ده ، بی شمار سوت بود

یه توپ تو جنگ زرگری واسه ی مقام دولتی

یه توپ سرگردون هم ، میون قرمز آبی

گاهی تو زمین اون ، گاهی تو زمین این

اگه باور نداری جرات داری برو ببنین

اون اینو توپ می رف ، این اونو می بس به توپ

وضع کدخدا و سردارای اون توپ توپ

یکی توپ بیشتر نبود ، همه جا شوت به شوت

کدخدا مردم و ، بسته بود به صد توپ

واسه زن رویا بود دیدن توپ و تور

بی اجازه زنده بود ، اگه زن بود پرشور

خلاصه هر چی که بود ، روزای خوبی نبود

بغض دریاچه ی شور کلی ترک خورده بود

آره بلوایی بود ف سر جاش هیچی نبود

اما عشق رنگ قدیم ، هنوزم عشق بود

اون بالا بالاها ف توی قصر کدخدا

لب خیس پنجره ، پشت چشمای خدا

جایی که پنجره بود و آسمون و دیوار

جایی که رویا می شه لحظه ی سبز دیدار

جایی که رود نیس ، جایی که خوب نیس

جایی که پنجره اس ، ولی توش نور نیس

جایی که قصه نیس ، خالی از غصه نیس

دیکتاتور کدخداس ، کدخدا دیو نیس ؟؟؟

توی فصل ترد و زرد و خش خشای پاییز

می ریزه بارون و برگ از اون بالا ریز ریز

فصلی که یک شبه عشق ، می شه تا صبح پیر

روی آسفات شب خیابونای دور و دیر

قدم زنان در امتداد جدول و جوی آب

شریک خشک شاخه ی درختای نیمه خواب

تو رو خدا یه وخ نگین پشت سرم با پیچ و تاب

قافیه و ردیف نمی دونه می ده پیچ و تاب

جونم براتون بگه قصه ی همون دو ماهی ئه

عشق ماهی ها تهش ، کی می گه تباهی ئه ؟

القصه سوا سوا ، تو دوتا تنگ بلور

دوتا ماهی قرمز ماده و نر از هم دور

دوتا تنگ کوچیک و کم آب و خیلی هم تنگ

که یه نصفه آب و باقی تا تهش قلوه سنگ

ماهی قرمز می دونه ، تنگ آبش عین قند

ماهی قرمز می میره تو آب شور بگیر پند

روزی که این دوتا ماهی رو به تنگ آوردن

از توی رود بزرگ با تور اسیر آوردن

توی شهر ماهی ها ، همه با هم بودن

روزی که تموم ماهی قرمزا توش بودن

روزی که جدا شدن تشنه شدن تنها شدن

روزی که فردای اون روز با خدا قهر شدن

این دوتا ماهی ئه قرمز قبلنا بجه بودن

اونا ماهی قرمزای اول قصه بودن

قلاب تیز کدخدا گیر کرد توی باله شون

دیگه تنگ کم آب ، شده بود زندونشون

روز اومد شب شد و شب رسید و زود روز مرد

مگه می شه توی تنگ ماهی بود غصه نخورد ...

خلاصه گذشت و هی گذشت و چندی گذشت

در رحمت باز شد ، روی پاشنه اش نگشت

توی یه رنگین کمون روز قشنگ و رنگارنگ

قلب ماهی قرمزا تکونی خورد ، دنگ دنگ

اونا از لحظه ی سر خوردن تو نگاه هم

خودشون قصه شدن شیرین و فرهاد هم

دیگه تنها نبودن تنگ بلور زندون نبود

بینشون دوتا جداره شیشه بود اما نبود

از قدیم رسمه که هر کی عاشق و مجنون می شه

کور می شه کر می شه ، بی خود از خود می شه

تو یه هفته ماهی های قرمز ورپریده

تب عشق و گوشه های تنگشون دریده

طفلیا نگاهشون پر می کشید تا لب تنگ

اما اون بالا به دنبال نگاه هم گنگ

لبای کوچیکشون غنچه می شد تا شیشه

به خدا شیرین و فرهاد همچین عشقی ندیده

صب تا شب هزار دفعه بین دوتا لب غنچه

می شدن با پنجه های تنگاشون در پنجه

روزا می رفت و شبا پتوی آسمون می شد

شبا می سوخت و روزا چراغ آسمون می شد

اما این غنچه ها هیچ کدومشون وا نمی شد

عوضش هزار دفعه نگاهشون شهید می شد

آخه این چه جورشه ، ای خدا چه عشقیه ؟

انگاری عاشق شدن از اولش تباهی ئه

حالا روزهاس همه چی ، براشون آرومه

آخه هر چی راهه بین ماهی ها اون دوره

نکنه خدا دروغه یا که عشق افسانه اس

انگاری عشق برای ماهی ها پروانه اس

نکنه به هم رسیدن توی قصه هاس و بس

نکنه عاشق شدن ، مال آدماس و بس

داد ماهی ها دراومد که دیگه خسته شدیم

به خدا جون نداریم ، دل دوری نداریم

ما که رود نخواستیم ، شهر ماهی نمی خوایم

عمر نوح نخواستیم ، ما که پرواز نمی خوایم

ما فقط عشق می خوایم ، با یه کاسه آبی

اگه کاسه خالی ئه ، نداریم خیالی

ماهی های عاشق ، دیگه بی تاب بودن

واسه بوسیدن هم ، هر دو رو آب بودن

راستی تا یادم نره ماهی ها مجرم بودن

اونا حرفای بزرگ و بو داری گفته بودن

مث دیگه ماهی ها ، کرده بودن اعتراض

توی تورم یه بغل نوشته بودن اعتراف

ماهی با رودخونشه ، رودخونه خونشه

ماهی تو رود نباشه ، رودخونه ویرون می شه

ماهی های قرمز هر دوتا تنگ کلافه

تنها باشه عاشق ، قصه ها می بافه

تا که اون لحظه ی رویایی رسید به فکراشون

لحظه ی پریدن و شکستن و رهایی شون

ماهی قرمزا نشستن ته تنگ فک کردن

ماهی ها طبق قرارشون باید می رفتن

مث فرفره باید به دور تنگ می گشتن

سلولای شیشه ای شون و باید می شکستن

تنگاشون باید می شد مثل دلا و قلباشون

فرداشون باید می شد همون که بود تو رویاشون

ماهی ها هر دوتاشون دور تا دور چرخیدن

مث اسچند رو آتیش بالا پایین پریدن

ماهی ها رقصیدن ، ماهی ها خندیدن

ماهی ها یه دنیا موج دورشون آفریدن

اما هفتا طبقه از ماهی ها پایین تر

توی خوابش کدخدا خواب می دید خواب تر

یهو حس کرد انگاری آب تو دلش تکون خورد

توی خواب خواب می دید ، بچه هاش و می خورد

خواب می دید تموم ده بهش می گن تو دزدی

ثروت تموم ده رو ذره ذره خوردی ...

اما هفتا طبقه بالاتر رو پنجره

تنگاشون بشکنه هر تیکه ی اون یه خنجره

دیگه از خود بی خود ، ماهی ها چرخیدن

واسه آزادی شون ، مرگ به جون خریدن

تنگا هم تلو تلو خوردن و هی ترسیدن

خلاصه نزدیک شدن خوردن بهم پوکیدن

هر چی آب بود چیکه چیکه روی غرنیز غلطید

تنگ ماهی دیگه هیشکی روی پنجره ندید

روی غرنیز رود خون جاری شد از خونشون

تیکه تیکه شیشه ها ، رفته بود تو تنشون

اونا دلشاد شدن ، هر دو آزاد شدن

توی آغوش هم ، هر دو آروم شدن

باله هاشون ماهی ها ، توی بال همدیگه

لباشون تشنه و خشک ، ولی روی همدیگه

نینوای ماهی ها ، کربلا اینجا بود

بازم انگار نقل ، عشق و آزادی بود

گفته بودن تاریخ ، قصه ی تکراره

از لب آزادی ، داره خون می باره

هاماشا الله دیگه نه اسیری و سلول بود

نه حصار شیشه ای بین دوتا ماهی بود

تو نگاه ماهی ها ، تو رو آرزو دارم

لبا پر بود از صدای دوستت دارم

دوتا ماهی قرمز ، دیگه جون نداشتن

رو کویر لباشون یه چیکه آب نداشتن

لب این رو چشم اون ، لب اون رو چشم این

زنده از اشک چشای همدیگه یعنی دین

حالا دلخوشی شون این عشق بود و رسیدن

برای با هم بودن از زندگی بریدن

راز عشق همینه از قدیم ندیم نوشتن

واسه اولین و آخرین بار بوسیدن

بودن و دیدن و از عشق سخن شنیدن

ننوشتن که دوتا عشق به هم رسیدن

راز عشق و نرسیدن تو کتاب نوشتن

مث لیلی مجنون و شیرین و فرهاد بودن

ماهی ها تا لحظه ی آخر عشق جون دادن

واسه ی رسیدن و با هم بودن خون دادن

بعد اون هیچ توری توی رود ماهی ها نرف

دیگه ماهی قرمزی توی بلور تنگ نرف

بعد اون ویرونه شد قصر بزرگ کدخدا

بعدشم بردن سپردن کدخدا رو به خدا

دیگه دیکتاتور نبود دریاچه ای خشک بشه

یا قلم به جرم فریاد کشیدن زنجیر بشه

دیگه رود و رودخونه رو گونه ها جاری نبود

رود و رودخونه روی زمین ده جاری بود

دیو نبود که دزدکی ، شکل روحانی بشه

یا زن به جرم زن بودن بر دار بشه

هیچ طنابی دیگه تن به چوبه ی دار نداد

حتی سنگم دیگه تن به حکم سنگسار نداد

اسیرا آزاد شدن ، خونه ها ساخته شدن

زندونا خراب شدن ، زمینا آباد شدن

حالا سالیان سال ماهی ها استورن

ماهی قرمزا یه روزی شعر موندن خوندن

شعری که فریادش ، سبز پر رنگ بود

شعر عاشقانه ای ، که تو ذهن ده موند

شعری که تموم خوبی ها رو زنده کرد

شعری که کدخدای قصه رو منقرض کرد

شعری که گناه و زنجیر کتاب دعا کرد

شعری که تموم غصه ها رو قصه کرد

شعری که می خواس بگه حتی گناه گناه داره

شعری که توی دلش یه دنیا بی گناه داره

شعری که درس داد ، شعری که درد داش

حسرت ماهی ئه قرمز تو دل تنگ کاش

حالا از اون همه عشق ، تنها شعری مونده

یادگاری تیکه ی تنگ بلوری مونده

شیشه هایی که هزار تیکه شدن خونی شدن

شیشه هایی که دیگه به شکل تنگی نشدن

قصه ی ما قصه نبود کلاف سربسته نبود

قصه ی ما عشق بود قصه ی آزادی بود

قصه ی ما بسر رسید اما به آخر نرسید

قصه ما رود شد صداش به دنیا رسید

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود

قصه ی ما مث تموم زندگی راست بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر