۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

منشور کوروش


رضا مرادی غیاث آبادی

پیش از متن کامل منشور، گزیده ای از مشهورترین بخش آن، در آغاز آورده می شود

منم کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابـِل، شاه سومر و اَکـَد، شاه چهار گوشه ی جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ … نوه ی کورش، شاه بزرگ … نبیره ی چیش پیش، شاه بزرگ …
آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه ی مردم گام های مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابـِل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک خدای بزرگ دل های پاک مردم بابل را متوجه من کرد … زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. وضع داخلی بابل و جایگاه های مقدسش قلب مرا تکان داد … من برای صلح کوشیدم.
من برده داری را بر انداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند.
مَردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد … او برکت و مهربانی اش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم …


متن کامل

منشور کورش بزرگ

نخستین اطلاعیه ی حقوق بشر در جهان


1. «کورش» (در متن بابلی : «کو - رَ - آش»)، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه «بـابـِل»(با - بی - لیم)، شاه «سـومـر»(شو- مـِ - ری) و «اَکـَّد»(اَ‌ک - کـ َ- دی - ای)، ...

2. ... همه ی جهان.

(از این جا تا پایان سطر نوزدهم، نه از زبان کورش، بلکه به روایت ناظری ناشناخته که می تواند نظر اهالی و بزرگان بابل باشد، بازگو می شود.)

3. ... مرد ناشایستی به فرمانروایی کشورش رسیده بود.

4. او آیین های کهن را از میان برد و چیزهای ساختگی به جای آن گذاشت.

5. معبدی بَدلی از نیایشگاه «اِسَـگیلَـه»(اِ- سَگ - ایلَـه) برای شهر «اور»(او - ریم) و دیگر شهرها ساخت.

(«اِسَـگیـلَـه / اِزاگیلا» نام نیایشگاه بزرگ «مردوک» یا خدای بزرگ است. این نام شباهت فراوانی با نام نیایشگاه ایرانی «اِزَگین» در «اَرَتـَه» دارد که در حماسه ی سومری «اِنمِـرکار و فرمانروای اَرَته» بازگو شده است. آقای «جهانشاه درخشانی» در «آریاییان، مردم کاشی و دیگر ایرانیان»(تهران، 1382، ص 507)، «اِزَگین» را به معنای «سنگ لاجورد» می داند. از سوی دیگر «کاسیان» نیز رنگ آبی را رنگ خداوند به شمار می آوردند و «کاشـّو / کاسـّو»، نام خدای بزرگ آنان به معنای «رنگ آبی» است. امروزه همچنان واژه ی «کاس» برای رنگ آبی در گویش های محلی بکار می رود. برای نمونه در گیلان، مردان با چشم آبی را «کاس آقا» خطاب می کنند. همچنین برای آگاهی از پیوند اَرَتـَه با نواحی باستانی ِحاشیه ی هلیل رود در جنوب جیرفت بنگرید به : مجیدزاده، یوسف، جیرفت کهن ترین تمدن شرق، تهران، 1382)

6. او کار ناشایست قربانی کردن را رواج داد که پیش از آن نبود ... هر روز کارهایی ناپسند می کرد، خشونت و بد‌کرداری.

7. او کارهای ... روزمره را دشوار ساخت. او با مقررات نامناسب در زنـدگی مـردم دخالت می کرد. اندوه و غم را در شهرها پراکند. او از پرستش «مَـردوک»(اَمَـر - اوتو) خدای بزرگ روی برگرداند.

(گمان می رود نام «مردوک» با واژه ی آریایی و اوستایی «اَمِـرِتات» به معنای «جاودانگی / بی مرگی» در پیوند باشد. اما ویژگی های دیگر مردوک شباهت هایی با «اهورامزدا» دارد و همچون او در سیاره ی «مشتری» متجلی می شده است. همان گونه که مردوک را با نام «اَمَـر - اوتو‌» می شناخته اند؛ از او با نام آریایی و کاسی ِ«شوگورو» نیز یاد می کرده‌اند که به معنای «بزرگ ترین سرور» بوده و با معنای اهورامزدا (سرور دانا / سرور خردمند) در پیوند است)

8. او مردم را به سختی معاش دچار کرد. هر روز به شیوه ای ساکنان شهر را آزار می داد. او با کارهای خشن ِخود مردم را نابود می کرد ... همه ی مردم را.

9. از ناله و دادخواهی مردم، «اِنلیل / ایـلـّیل» خدای بزرگ (= مردوک) ناراحت شد ... دیگر ایزدان آن سرزمین را ترک کرده بودند.

(منظور آبادانی و فراوانی و آرامش)

10. مردم از خدای بزرگ می خواستند تا به وضع همه ی باشندگان روی زمین که زندگی و کاشانه ی شان رو به ویرانی می رفت، توجه کند. مردوک خدای بزرگ اراده کرد تا ایزدان به «بابـِل» بازگردند.

11. ساکنان سرزمین «سومِـر» و «اَکـَّد» مانند مردگان شده بودند. مردوک به سوی آنان متوجه شد و بر آنان رحمت آورد.

12. مردوک به دنبال فرمانروایی دادگر در سراسر همه ی کشورها به جستجو پرداخت. به جستجوی شاهی خوب که او را یاری دهد. آنگاه او نام «کورش» پادشاه «اَنـْشان»(اَن - شـَ - اَن) را برخواند. از او به نام پادشاه جهان یاد کرد.

13. او تمام سرزمین «گوتی»(کو - تی - ای) را به فرمانبرداری کورش درآورد. همچنین همه ی مردمان «ماد»(اوم - مـان مَـن - دَه) را. کـورش با هر «سیاه سر» (همه ی انـسان ها) دادگرانه رفتار کرد.

(در تداول، نام ِبابلی «اومان منده» را با «ماد» برابر می دانند. اما به نظر می آید که این نام بر همه یا یکی از اقوام آریایی که در هزاره ی دوم پیش از میلاد به میان دورود مهاجرت کرده‌ بوده اند؛ اطلاق می شده است.)

14. کورش با راستی و عدالت کشور را اداره می کرد. مردوک، خدای بزرگ، با شادی از کردار نیک و اندیشه ی نیکِ این پشتیبان ِمردم خرسند بود.

15. او کورش را برانگیخت تا راه بابل را در پیش گیرد؛ در حالی که خودش همچون یاوری راستین دوشادوش او گام برمی داشت.

(ممکن است منظور دیده شدن سیاره ی مشتری بوده باشد. در باورهای ایرانی، سیاره ی مشتری نماد آسمانی ِ«اهورامزدا / مردوک» بوده است. نک به : بارتل ل. واندروردن، پیدایش دانش نجوم، ترجمه ی همایون صنعتی زاده، 1372. او حتی منظور از «سپاه پر شمار او» را نیز ستارگان آسمان می داند.)

16. لشکر پر شمار او که همچون آب رودخانه ای شمارش ناپذیر بود، آراسته به انواع جنگ افزارها در کنار او ره می سپردند.

17. مردوک مقدر کرد تا کورش بدون جنگ و خونریزی به شهر بابل وارد شود. او بابل را از هر بلایی ایمن داشت. او «نـَبـونـید»(نـَ - بو - نـ َ- اید) شاه را به دست کورش سپرد.

18. مردم بابل، سراسر سرزمین سومر و اَکـَّد و همه ی فرمانروایان محلی فرمان کورش را پذیرفتند. از پادشاهی او شادمان شدند و با چهره های درخشان او را بوسیدند.

19. مردم سروری را شادباش گفتند که به یاری او از چنگال مرگ و غم رهایی یافتند و به زندگی بازگشتند. همه ی ایزدان او را ستودند و نامش را گرامی داشتند.

20. منم «کورش»، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابـِل، شاه سومر و اَکـَّد، شاه چهار گوشه ی جهان.

(از این جا روایت به صیغه ی اول شخص و از زبان کورش بازگو می شود. استرابو نقل می کند که «کورش» نامی است که او پس از پادشاهی و با الهام از رود «کـُر» در جنوب پاسارگاد بر خود نهاد. پیش از این ، نام او «اَگـرَداتوس»(Agradatus) (اَگـرَداد / اَگـراداد) بوده است. نک به : جغرافیای استرابو، ترجمه ی هـ. صنعتی زاده، 1382، ص. 319)

21. پسر «کمبوجیه»(کـ َ- اَم - بو - زی - یَه)، شاه بزرگ، شاه «اَنـْشان»، نـوه ی «کـورش»(کـورش یکم)، شاه بزرگ، شاه اَنشان، نبیره ی «چیش پیش» (شی - ایش - بی - ایش)، شاه بزرگ، شاه اَنشان.

22. از دودمانی ‌کـه ‌همیشه شاه بوده اند و فرمانروایی اش را «بـِل / بعل» (بـ ِ- لو) (خداوند / = مردوک) و «نـَبـو»(نـ َ- بو) گرامی می دارند و با خرسندی قلبی پادشاهی او را خواهانند. آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم؛

(«نـَبو» ایزد نویسندگی و دبیری بوده، و نیایشگاه او به نام «اِزیدَه» خوانده می شده است. ورود کورش «بدون جنگ و پیکار» به بابل، نه تنها در گزارش او، بلکه در متون بابلی همچون «سالنامه ی نبونید» و نیز در «تواریخ هرودوت»(کتاب یکم) تایید شده است. برای آگاهی از سالنامه ی نبونید نگاه کنید به : Hinnz, W., Darios und die Perser, I, 1976, p. 106.)

23. همه ی مردم گام های مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم. مَردوک دل های پاک مردم بابل را متوجه من کرد، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.

(پذیرش کورش توسط مردم، در «کورش نامه / سیروپدی»(Curou Paideia) نوشته ی گزنفون نیز تایید شده است. گزنفون اظهار می دارد که مردمان همه ی کشورها با رضایت خودشان پادشاهی و اقتدار کورش را پذیرفته بودند (سیروپدی، کتاب یکم))

24. ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.

25. وضع داخلی بابل و جایگاه های مقدسش قلب مرا تکان داد ... من برای صلح کوشیدم. نـَبونید، مردم درمانده ی بابل را به بردگی کشیده بود، کاری که در خور شأن آنان نبود.

26. من برده داری را برانداختم. به بدبختی های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچ کس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. مردوک از کردار نیک من خشنود شد.

27. او بر من، کورش، که ستایشگر او هستم، بر پسر من «کمبوجیه» و همچنین بر همه ی سپاهیان من،

28. برکت و مهربانی اش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. به فرمان مَردوک همه ی شاهانی که بر اورنگ پادشاهی نشسته اند؛

29. و همه ی پادشاهان سرزمین های جهان، از «دریای بالا» تا «دریای پایین»(دریای مدیترانه تا دریای فارس)، همه ی مردم سرزمین های دوردست، همه ی پادشاهان «آموری»(اَ - مور - ری - ای)، همه ی چادرنشینان،

30. مـرا خراج گذاردند و در بابل بر من بوسه زدند. از ... تا «آشـور» (اَش - شور) و «شوش» (شو - شَن)

31. من شهرهای «آگادِه»(اَ - گـَ - دِه)، «اِشنونا»(اِش - نو - نَک)، «زَمبان»(زَ - اَم - بـَ - اَن)، «مِتورنو»(مـِ - تور - نو)، «دیر»(دِ - ایر)، سرزمین «گوتیان» و شهرهای کهن آن سوی «دجله»(ای - دیک - لَت) که ویران شده بود را از نو ساختم.

32. فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی که بسته شده بود را بگشایند. همه ی خدایان این نیایشگاه ها را به جاهای خود بازگرداندم. همه ی مردمانی که پراکنده و آواره شده بودند را به جایگاه های خود برگرداندم. خانه های ویران آنان را آباد کردم. همه ی مردم را به همبستگی فرا خواندم.

(با این که هیچ دلیل قاطعی در زرتشتی بودن ِکورش بزرگ در دست نیست؛ اما او همچون زرتشت به این باور کهن ایرانی پایبند بوده است که هر کس در پرستش خدای خود و انتخاب دین خود آزاد است. افسوس که موبدان زرتشتی ِعصر ساسانی با سختگیری‌ و خشونت های بی شمار و اعمال سلیقه های شخصی در تحریف آیین زرتشت، به این دستاورد با ارزش فرهنگ ایرانی آسیب زدند.)

33. هم چنین پیکره ی خدایان سومر و اَکـَّد را که نـَبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود؛ به خشنودی مَردوک به شادی و خرمی،

34. به نیایشگاه های خودشان بازگرداندم، بشود که دل ها شاد گردد. بشود، خدایانی که آنان را به جایگاه های مقدس نخستین شان بازگرداندم،

(گشایش و بازسازی نیایشگاه ها به فرمان کورش، دست کم در یک متن دیگر شناخته شده است. بر این لوح چهار سطری که از «اَرَخ» در میان دورود کشف شده، آمده است : «منم کورش، پسر کمبوجیه، شاه توانمند، آن که «اِسَگیلَه» و «اِزیدَه» را باز ساخت.» برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به صفحه ی 156 مقاله ی W. Eilers در کتاب شناسی)

35. هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم خواستار زندگانی بلند باشند. بشود که سخنان پر برکت و نیک خواهانه برایم بیابند. بشود که آنان به خدای من مَردوک بگویند: «به کورش شاه، پادشاهی که تو را گرامی می دارد و پسرش کمبوجیه جایگاهی در سرای سپند ارزانی دار.»

(در باورهای ایرانی، «سرای سپند» یا «اَنَـغْـرَه رَئـُچَـنـْگـْه» (اَنـَغران / اَنارام) به معنای «روشنایی ِبی پایان و جایگاه خدای بزرگ یا اهورامزدا و بهشت برین است.)

36. بی گمان در روزهای سازندگی، همگی ِمردم بابل، پادشاه را گرامی داشتند و من برای همه ی مردم جامعه ای آرام فراهم ساختم.

(صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم) ...

37. … غاز، دو اردک، ده کبوتر. برای غازها، اردک ها و کبوتران …

(از سطر 37 تا 45 بخش نویافته ای است که در مقاله ی «درباره ی منشور کورش» به آن اشاره شد. این نُه سطر دنباله ی بلافصل سطرهای پیشین نیست.)

38. ... باروی بزرگ شهر بابل بنام «ایمگور - اِنلیل»(ایم - گور - اِن - لیل) را استوار گردانیدم ...

39. ... دیوار آجری خندق شهر را،

40. ... که هیچ یک از شاهان پیشین با بردگان ِبه بیگاری گرفته شده به پایان نرسانیده بودند؛

41. ... به انجام رسانیدم.

42. دروازه هایی بزرگ برای آن ها گذاشتم با درهایی از چوب «سِدر» و روکشی از مفرغ ...

43. ... کتیبه ای از پادشاهی پیش از من بنام «آشور بانیپال»(آش - شور - با - نی - اَپ - لی)

44. ...

45. ... برای همیشه !

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

بالاترین بالاترین است و تاثیر گذار ترین ... اگر


بنام آنکه دستم را زبان داد

چندیست در حضرت بالاترین لینک هایی حول محور ورود مبارزانی می رسد و دوستانی هم محبت می کنند و روی این مبحث مانور می دهند ...
نکته ای که به ذهن الکنم آمد این بود که اگر خود خدا هم بیاید و در جناب بالاترین عضو شود ایان عزیز ما رها نمی شود از دست دژخیمان آخوند و همچنان به دور خود خواهیم چرخید و چرخید و چرخید ...
به گمان حقیر حضور دوست خوبمان جناب مصطفایی و جناب ولیعهد و ... تاثیری نخواهد گذاشت بر سرنوشت ما و وطن اسیری که دارد می رود در باد ...
این عزیزان و یا هر عزیز دیگری که می آید بی شک قلبش برای وطنش میتپد و عاشق بوی خاک وطنی است که تمام زندگی اش از انجا جوانه زده است ولی این عزیزان به شرطی می توانند تاثیر گذار باشند که با تمام اختلاف نظری که طبیعی است بین انسان ها با دیدگاه های مختلف باشد همدیگر را تحمل کنند و شنیدن سخنان یگدیگر را تاب بیاورند
به غیر از آن اندک مزدورانی که بی شک به حریم حضرت بالاترین راه پیدا کرده اند و تقریبا همه می شناسند ایشان را الباقی که قلم می زنند برای وطن و وطن است
بیایید برای یک بار هم که شده القاب چپ و راست و سلطنت طلب و هر وازه ای که بوی متعفن جدایی ئه مبارزان در راه آزادی را می دهد به دور بریزیم و به هم کمک کنیم و همفکری بدهیم در راه رسیدن به لحظه ی موعود
لحظه ی موعود لحظه ای است که سید علی خامنه ای ها و احمدی نزاد ها و جنتی ها و دیگر جیره خوارانی که مثل زالو به جان دارایی های سرزمین عزیزمان افتاده اند به دنبال لانه ای هستند که شاید چند صباحی بیشتر نفس منفورشان را بدمند
روزها و ماه ها و سال هاست که اموال این سرزمین دارد چپاول می شود و روسیه ها و چین ها از یک طرف و اعراب بادیه نشین از یک طرف و دیگر دولی که چشم به طلای سیاه سرزمین ما دارند در حال مکیدن روح و جان سرزمین عزیز ما هستند
باور کنید تا وقتی که در این فضاهای مجازی این هم اندیشی و اتحاد صورت نگیرد در خیابان هیچ اتفاقی نمی افتد
فکر می کنید سال هشتاد و هشت چگونه رژیم به خود لرزید ؟
همه چیز از اتحاد من و شما و دیگران در بلاگ ها و فیس بوک و همین بالاترین شکل گرفت و دجال سرزمین ما تا به خود بیاید قافیه را باخت و مثل تمصاح اشک ریخت و توله هایش هم عوام فریبی کردند و زدند و کشتند و بردند
هر وطن پرست و مبارزی که وارد بالاترین می شود قدمش روی چشم ولی بداند که اگر با هم نباشیم بالاترین وبلاگی بیش نخواهد بود که آپیدن و ناپیدنش توفیر ندارد
و بی شک این ره به ترکستان خواهد رفت و آخوند های دزد عبایشان ابریشم می شود و عمامه هاشان کلفت تر و ...
از هر قوم اندیشه و نام و ایل و تبار و قلمی که هستیم ؛ بزرگ و کوچک با هم باشیم تا این رژیم خونخوار آخوند به زانو درآید و به خانه هایمان بازگریم و دوباره عطر کوچه پس کوچه های وطن ما را مست خود کند و ...
شاملوی بزرگ می فرمایند :
باید ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست
...
رویاهات رو از دست نده ؛ بذار بارون ماچت کنه
به مهر
رویاهاتو از دست نده بذار بارون خیست کنه/ حضرت شاملو

کربلانامه


اول .  بین شمر و خنجرش از نینوا تا فرات فاصله است ؛

         دل خنجرش تیز بود و آینه صفت ، دل خودش تیز بود و سیاه ...

         شمر نفهمید چه می برد اما خنجرش فهمید و برید و گریه کرد .


دوم . شاید اگر شمر می دانست پس از حسین نهال آزادی در نینوای خشک جوانه می زند ،

        خنجرش را بر گلوی خویش میهمان می کرد و خود حسین می شد ...




سوم . شمر خنجر نداشت ؛

          خنجری بود که یک شمر داشت که دل نداشت ...       


چهارم . آیا اگر حسین و یارانش به جای شمشیر در قلاف هاشان بمب اتم داشتند

             کربلا ؛ کربلای شمر و یاران مظلومش نمی شد ؟ ...



پنجم .  شاید اگر فرات زبان داشت و نینوا را صادق تر از تاریخ می گفت ؛

           شمر اینقدر لعنت نمی شد ؛

            شاید اگر ...



ششم .  کربلا ؛

              تکرار تاریخ است ،

              هر چند حسین نینوا حسین تر از سهراب و ندا و ترانه های ایران من نیست ...



هفتم . کربلا تر از کربلا شبی بود

           که اعراب سوسمارخوار صورت پاسارگاد سرزمین مادری ام را به آتش کشیدند ،

           شبی که پدرانمان را شرحه شرحه کردند و مادرانمان را به کنیزی بردند

           شبی که اسب های عرب هم از تاختن بر تن سرزمین من شرم کردند ...

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

کربلای من ایران است


        حسین من نسرین ستوده است ؛

         زنی که سلول های سیاه را با استقامتش شکست و با اندیشه اش مرزهای ظلم را شکافت ... ...

         زینب کربلای من نداست ؛

         او که گلوی تشنه اش طعمه ی تزویر شیخ های شمر صفت سرزمینم شد و فریاد زد ..

         عباس من سهراب است ؛

         او که خونش سرزمین مرا نینواتر از کربلا کرد ...

         علی اکبرم ترانه است ؛

         او که صد چاک تر شد و تجاوز را تحقیر کرد ...

        علی اصغرم نوزادی است ؛

        که هنوز در شکم مادرش بود که شکار گلوله ی پاسداری شمر تر از شمر شد ...

        کربلای من ایران است ؛

        ایرانی که آب هست ولی شیخ دزد بسیار است

        ایرانی که نان هست ولی شیخ دزد بسیار است

        ایرانی که آزادی ...

        آزادی در سرزمین من سالهاست که کربلا تر از نینوا شده است بدست شیخ دجال ...

        کربلای من ...

به نسرین ستوده که سکوتش هم فریاد آزادی خواهی است


گاهی سکوت ...



گاهی هم سکوت ؛

گاهی سکوت همه چیز هست و سکوت نیست

گاهی سکوت بزرگ ترین فریاد است

گاهی سکوت بلند ترین پیروزی است

 گاهی سکوت سبز ترین صداست

گاهی سکوت بزرگ ترین آزادی است

گاهی سکوت سلول های سرد را هم می شکند

گاهی سکوت برنده ترین شمشیر است

گاهی سکوت سوزاننده ترین آتش است

گاهی سکوت تاریک ترین جهالت است

گاهی سکوت پر رنگ تر از مرگ است

گاهی سکوت مرگ زندگی است

گاهی سکوت سرشار از کلمات است

گاهی سکوت تیز ترین حمله است

گاهی سکوت هزاران گلوله است

گاهی سکوت هزاران قلم را در می نوردد

گاهی سکوت دفاعمند تر از هزاران وکیل است

گاهی سکوت موفق ترین وکالت است

گاهی سکوت محکم ترین ستوده هاست

گاهی سکوت کوبنده ترین شعر است

گاهی سکوت رساترین خطابه است

گاهی سکوت کربلا تر از نینواست

گاهی سکوت هنرمند ترین هنر است

گاهی سکوت تازیانه ترین تازیانه است

گاهی سکوت خنده دار ترین ناسزاست

گاهی سکوت کوه ترین ابهام است

گاهی سکوت الهام فردای سبز است

گاهی سکوت سرد است و بهار است

گاهی سکوت شهید ترین آزاده است

گاهی سکوت مرده ترین جاندار است

گاهی سکوت ...

گاهی سکوت بزرگ ترین خیانت است

وقتی که ظالم باشد و مظلوم

بی معنا ترین سکوت ها هم پر معنا ترین جمله ی اعتراضی است

و حالا که دجال

تمام شقاوتش را به سمت اعتراض نشانه رفته است

و چشم دیدن آزادی را ندارد

و هر فریادی را در گلو شرحه شرحه می کند

هر ثانیه سکوت خیانت است

پس با سکوتمان هم فریاد کنیم

سکوتی نه از جنس کبک های سر در برف

آری آری سکوت بزرگ ترین خیانت است .

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

یک پرسش از دجالان ایران و پرسشی از گروه های سیاسی آزادی خواه





بنام سبز ترین خدای روی زمین


یاد نداها و سهراب ها و ترانه ها و دیر شهدای نبش سبزمان همیشه در راه ما مستدام است و چشم هامان براه سلول های رژیم قاتل تا زندانیان سبزمان در آغوش خیابان های ازادی رها شوند در تارنه های سبز مردم آزادی خواه ...




راستش نمی خواهم در آستانه ی عاشورا و قرار سبز شانزدهم آذر ماه مبارزان راه آزادی را از همدیگر تمیز دهم ولی حس کردم شاید بد نباشد به نکته ای گم شده در اخبار و اطلاعات اشاره نمایم .


کلامم را با یک پرسش آغاز می کنم و در امتدادش با پرسشی از سردمداران دجال صفت رژیم از محضر سبزتان رخصت مرخصی می طلبم


چرا وقتی که به قرار های سبز نزدیک می شویم همه از هر گروه و دسته و اپوزسیونی دست به دامان جنبش سبز و فعالان این جنبش مردمی که سرآمد آنها دانشجویان است می شوند اما تا کمی دور می شویم هر کدام از آنها وای خود و منافعشان را بر سینه می زنند ؟ مگر نه این است که جنبش سبز از همین مردم متشکل می شود ؟ مگر جنبش سبز چیزی غیر از این مردم با شهامت است ؟ مگر همین بچه های ساده و بی الایش جنبش سبز نبودند که از خرداد 88 دارند بهای ازادی خواهی را با تن هاشان می دهند ؟
تحقیر ... زندان ... تجاوز ... قتل ... محروم از تحصیل و ... باور کنید جنبش سبز به خاطر کسی جز آزادی مردم و وطنش فریاد نمی زند ... باور کنید جنبش سبز از مدمانی تشکیل شده است که در بینشان مسلمان و مسیحی و زرتشتی و سلطنت طلب و سبز و ازادی خواه و هر اندیشه ی دیگری را در خود دارد و این جنبش سبز یعنی تمام گروه های آزادی خواه ...
امید که توانسته باشم با این خود الکنم مقصود صادقانه ی نظرم را عرض کرده باشم ...

می دانم که می دانید این دستمال بسر های عربزاده سی سال است که از همین فرصت هایی که ما به آنها تقدیم می کنیم سلطنتشان را کشان کشان جلو می برند ...

پرسش به درازا نبرم


آرزوی حقیر که از سال ۸۸ دانشجوی این مرز و بوم هستم و هنوز گرده هایم از ضربه های دژخیمان می سوزد این است که این تلاش ها ره به جایی نمی برد مگر آنکه تمام این دسته و گروه ها هم اندیشه شوند و بدور از هر اختلافی همت گمارند و راه جنبش سبز که همانا راه مردم ستمدیده ی ایران زمین است را دنبال کنند تا ریشه ی این دجال ستمگر و دار و دسته اش را بکنند و همه با هم دست در دست اندیشه ی یکدیگر وطنی بسازیم از ایران که آرزوی کوروش و اهورا مزدا بود

گفتار نیک پندار نیک رفتار نیک


و اما پرسشم از دجال سرزمینم ایران عزیز و بوزینه هایی که دوره اش کرده اند و هر کدام چاه نفتی را نشخوار می کنند این است  ؛ اگر شما حضرات به حسین اعتقاد دارید باید بدانید که هر کدامتان شمرید بر تن سرزمین کوروش


بدانید و آگاه باشید شمر هم اگر باشید به دست کیان های ایرانی به درک واصل خواهید شد و این وطن دوباره رها خواهد شد ، حال این شما و این جوانان کیان صفت ایران زمین ...


وعده ی ما عاشورای سبز و تتمه اش شانزدهم آذر ۹۰ که شما را به لانه های موشتان بیشتر نزدیک می کند .


دانشجوی سبز


ایران عزیز تر از جان


(برگرفته از وبلاگ یک دانشجوی سبز )

فشار نامه




نترسید فشار بدهید



فشار دادن که ترس ندارد ، فشار را تحمل کردن ترسناک است



فشار نه در اصطلاح و نه در عمل چیز خوبی نیست



هر چند استفاده های کثیفی از آن می شود !



باور نمی کنید ؟ یعنی دروغ می گویم ؟



خدایی درباره ی هر چیزی می شود دروغ گفت جز فشار ...



قبول ندارید ؟!



آدم ها شبی یکدیگر را فشار می دهند و یک چیزهایی با فشار از خودشان خارج می کنند



و با فشار تقدیم یکدیگر می کنند و یک آدم تازه تحت فشار ساخته می شود



آدم با فشار به دنیا می آید / تحت فشار آدم می شود



تحت فشار زن می گیرد و تحت فشار شوهر می کند



تحت فشار زندگی اش را تحمل می کند



تحت فشار دوست می دارد ... تحت فشار عاشق می شود



همین الان از بالا دارند فشار می آورند



یعنی همه به بالا فشار می آورند و بالا هم به مردم فشار می آورد



فکرش را بکنید ! اگر این فشار ها یک روز فشار نیاورند چه گلستانی می شود دنیا



چه سرزمینی می شود سرزمین ما



چه مردمی می شویم ما برای نثل فردامان



چه زندگی هایی می شود



چه نثلی می شود 100 سال دیگر ...



دیدید چقدر فشار بد است ؟!!!



فشار هر کسی را یاد چیزی می اندازد



یعنی یک جورایی فشار برای هر آدمی یک خاطره رقم زده که فراموش نکند فشاری هم هست



مثلا خود من با هر فشاری به یاد دانشجو می افتم



دست خودم نیست



کلا وقتی فشار می آید به یاد این واژه ی پر درد می افتم



یا مثلا یکی یاد انتخاب می افتد



چی می دانم چرا ؟ ولی می افتد



گاهی هم بعضی آدم ها فشارشان می افتد



البته وقتی که بهشان فشار می آید و به ماه خرداد فکر می کنند



هر چند فشار خیلی مبسوط است



ولی امکان ندارد تا به حال به کسی فشار نیامده باشد



تازه آنهایی که در جوامع متمدن و دارای دموکراسی زندگی سر می کنند



روزی دو یا سه بار به خودشان فشار می آورند



فقط فرق فشاری که آنها به خودشان می آورند و فشاری که به ما می آید



این است که آنها به خودشان فشار می آورند و در امتداد فشار می خندند قش و قش قش



به ما فشار می آورند عده ای و ما گریه می کنیم و آنها می خندند قش و قش وقش



شاید الان شما پیش خودتان بگویید به این بیچاره چه فشاری آمده که هی از فشار می نویسد



ولی باور بفرمایید این فشار به همه ما آمده و همچنان می آید



ولی خب یکی مثل من طاقت فشار را ندارد و یکی مثل شما تابتان زیاد است



حالا بماند که کدامشان بهتر است ...



خلاصه از این فشارها بسیار انواع گوناگونی هست



بعضی هم هزار می دهند و فشار می دهند



بعضی ها هم هزار می گیرند و فشار می خرند



بعضی هم نه هزار می دهند نه هزار می گیرند نه فشار می خرند



این آدم ها بیشتر آب زیر کاهند و بی هوا به ملت فشار می دهند و فشار می دهند



من خودم بارها به چشم دیده ام که این ها یک دستمال می بندند به سرشان و با آن وصل می شوند به بالا



بالا که می گویم نه آن بالا بالاها ... آنقدر بالا که برسی به یک دستمال دیگر ...



اینها هی دم از خدا می زنند و گناه و بهشت و جهنم



بعد به خودشان می رسد آن چیز دیگر می کنند ... فشار است دیگر چه می شود کرد ؟



از این گونه فشار ها در زندان ها هم دیده شده است



دیده شده است که بعضی در خیابان به  دولت فشار داده اند



دولت هم یک گروهی ساخته بنام گروه فشار



حالا حساب کنید این گروه می آید توی خیابان های بی گناه و به مردم که شعار می دهند فشار می دهد



بعد مردم فشار دیده را می کنند توی یک می نی بوس البته با فشار



و بدون انکه به قاضی فشار بیاورند او حکم صادر می کند با فشار



صحنه ؛ مثلا کهریزک ... مامورین صبح و ظهر و شب روزی 100 بار به فشار دیده ها فشار می آورند



البته با باتوم برقی ، کابل و با انواع و اقسام فشار دهنده ها



بعد یکی الکی الکی زیر آن همه فشار الکی جان می دهد



یکی زرتی زیر اولین فشار اعتراف می کند و بعدا گندش در می آید که از گروه فشار بوده است



یکی هم که برایش از بیرون به قاضی فشار آورده اند به مامورین فشار می دهد با رشوه و آزاد می شود



یکی هم همچنان زیر بار آن همه فشار طاقت آورده است و به خانواده اش فشار می آورند



که بیایند و بگویند که می خواهند به او فشار بیاورند که بگوید گه خوردم



ولی او همچنان فشارها را مردانه می خرد به جان



حالا شما پیدا کنید پرتقال فروشی را که فشار می فروشد !!!



البته من مجبورم که به همه ی خوانندگان محترم فشار بیاورم که به من فشار نیاورند



که من بپذیرم که این نوشته ام سیاسی است و فشار بهانه است



خلاصه اینکه در این عرصات که هی این فشار می آورد و آن فشار می آورد



با فشار مطبوعات فشار بالایی ها کم می شود و بعضی از فشار دیده ها آزاد می شوند از زیر فشار



بعضی ها را هم تحت فشار می گذازند که دیگر هیچوقت ننویسند



بعضی ها را هم آنقدر فشار می دهند که بکارت حضورشان جر می خورد



حالا چه فرقی دارد این فشار دیده ها زن باشند یا مرد ؟



مهم این است که آنها بی رحمانه فشار دیده اند ، فشار فشار فشار ... لعنت بیش بادا ...



بی خیال ، حالا شما هم می خواهید به این کلمات فشار بیاورید که دیگر به خواننده ها فشار نیاورند



ولی گفتم که این فشارها انقدر زیادند که ریشه ی هر کدام را تحت فشار بگذارید



از جایی دیگر فشاری دیگر زمین را فشار می دهد و سبز می شود



گفتم سبز یاد روزهای فشار افتادم



از طرفی بعضی ها فشار می آوردند به بالایی ها



بالایی ها هم فشار می آورند به مردم



خلاصه اینقدر فشار تو فشار شد که بالایی هم فشار دادند به زندان ها و کلی آدم فشار دیده مردند



بعد رئیس دستور گرفت و به تلوزیون فشار آورد که بگوید این مردمی که کشته شدند تحت فشار نبودند



اصلا خودشان الکی الکی تحت فشار خودشان مردند ... تازه به ما چه ...



ولی دنیا که سکوت نکرد



فرتی به تلوزیون فشار آرود که همه چیز را تکذیب کند



ولی با تمام فشارها چیزی تکذیب نشد و فشارها بیشتر شد



اینجوری بود که دنیا هم فهمید اینجا چقدر فشار هر روز زاده می شود



و چقدر مردم تحت فشارند ...



از فشار گفتن بسیار است ولی می ترسم به کلکم فشار بیاید و اوق بزند



طفلکی کاغذها تحت فشار قرار بگیرند و پاره پاره شوند



بعد مجبورم دوباره پاره پاره بنویسم که اصلا حال و حوصله اش نیست مگر تحت فشار باشم



این روزها فکرم را تحت فشار گذاشته ام و به این فکر می کنم



که چطور می شود خدا را تحت فشار گذاشت که آدم را از اول بسازد



و برای هیچ آدمی شیار نسازد که فشاری زائیده شود



به اعتقاد من اگر شیارها نبودند هیچ فشاری نبود



پس نتیجه می گیریم اولین اشتباه را خدا کرد ، حالا اینکه تحت فشار بوده یاد نه نمیدانم



یا اصلا چه کسی توانسته او را تحت فشار بگذارد



یا اصلا شاید خودش فشار را به زمین فرستاده است که به همه فشار بیاید



بعد به ذهنم فشار می آید و چیزی می فهمم



مگر خدا نبود که به شیطان فشار اورد که به انسان سجده کند ؟



پس اولین فشار را خدا فشار داد 



و اینگونه شد که شیطان فشار را تحمل نکرد و فشار دیده شد و عقده ای شد



بعد تصمیم گرفت در اولین فرصت به آدم فشار بیاورد



حالا به نظر شما اینهایی که به مردم فشار می آورند آدم هستند یا شیطان ؟



الله و اعلم ...



ای کاش می شد این نامه را با یک فشار به آسمان فرستاد تا خدا بخواندش



شاید تحت فشار قرار بگیرد و خلقتش را اصلاح کند



آخر این چه وضعی است ؟ خسته شده ام از این همه فشار



خودم به خودم فشار می آورم



بچه ام به من فشار می آورد



زنم به من فشار می آورد



دوستم به من فشار می آورد



بقال به من فشار می آورد



چقال به من فشار می آورد



رئیسم به من فشار می آورد



دولت به من فشار می آورد



دنیا به من فشار می آورد



البته نه فشار های مستقیم و رو در رو ،



این به آن فشار می آورد و آن به این و آن یکی به این یکی و یک هو فشار می رسد به من



فشار به من فشار می آورد 



فشار می آید و فشار خودش کم می آورد از این همه طاقت من و ...



گاهی فکر می کنم چه می شد همه ی این فشار ها را یک جا جمع می کردم



و با یک فشار همه را به فشارخانه ی ابدی تبعید می کردم ...



ببخشید انگار دارد بازم فشار می آید به حقیر ... ببخشید اگر پر فشار می گویم ...



دیروز یک خبر خواندم که خیلی فشار آمد به ذهنم



خب آدم وقتی بفهمد که قرار است فشاری که تا امروز بوده بیشتر شود فشار می آید بهش



بعد می شینن می گن اگه این همه فشار هست



حتما یه شیار هست که فشار هست واگرنه فشار بی شیار که فشار نیست خشار است ...



خنده به فکرم فشار می آورد و بغض می کنم



به قلبم فشار می آید و سکته می کنم و راننده ی آمبولانس دگمه ی آژیرش را فشار می دهد و می رسد



با فشار می خوابم روی تخت ؛ دکتر می گوید فشارش بالاست



از بالا و پایین به من و خانواده ام فشار می آید ...



خانواده ام به دکتر فشار می آورند که باید کاری بکند



دکتر به پرستاران فشار می آورد و من به هوش می آیم در بین آن همه فشار



می خواهیم تصویه حساب کنیم که حسابدار فشار می آورد باید نقد باشد



ما رقم را می بینیم و فشار می آید به جیبمان و خشتکمان تحت فشار جر می خورد



حالا جلوی در بیمارستان شلوغ شده است ؛ همه به هم فشار می دهند



رئیس به حسابدار فشار می آورد ، حسابدار به ما فشار می آورد



ما به حسابدار فشار می آوریم ، فشار آقدر زیاد می شود که درب می شکند



همه با فشار می آیند توی بیمارستان و به هم فشار می آورند و چند نفر تحت فشار می میرند



فکرش را بکن ! توی بیمارستان مردم تحت فشار بمیرند ...



حالا روزها گذشته است و من خوبم ولی همچنان تحت فشارم برای آن همه هزینه ...



فشار برای تهیه ی برنج و روغن و مواد شوینده و خوراکی و پوشاک و مسکن و هزینه های بچه و ...



با تمام فشار می دود به جیبم ...



بی کاری فشار می آورد ، نداری فشار می آورد



آب و برق و گاز و تلفن و کوفت و زهرمار هم پرو می شوند و فشار می آوردند ...



انگار شما می خواهید تحت فشارم بگذارید که بحث را عوض کنم ! باشد من فشارتان را تعظیم می کنم ؛



دو پرنده می خواهند آشیانه ای بخرند و مزنه می کنند ، آشیانه برای دو پرنده 7 تومن



فردا می روند می بینند به بازار فشار آمده و مزنه ی دیروز ملاک نیست ، آشیانه برای دو پرنده 21 تومن



بازار به آشیانه ها فشار می آورد و آشیانه ها می خورند به سقف



آشیانه ها به پرنده ها فشار می آورد و با سر و بی بال می خورند به زمین سرد



چند روز می گذرد و بهوش می آیند ... از آسمان و ماه و خورشید هر چه ستاره قرض می کنند



حالا آشیانه دارند و خوشحال نیستند



آشیانه را میگذارند برای فروش ... فشار بازار کم شده است



پرنده ها به هم فشار می آورند



آسمان خالی می شود از هر چه پرواز و به رنگ آبی فشار می آید



تمام شکارچی ها تحت فشار گرسنگی از غصه دق می کنند



تفنگ ها تحت فشار شلیک می شوند و کشت و کشتاری براه می افتد بین قطار قطار فشنگ



تمام فشار ها آوار می شوند روی سر واژه ی التماس ...  



همه با هم قهر می کنند و هر کسی هم که سلام می دهد تحت فشار است



اصلا سلامی بدون فشار در مردم جوانه نمی زند



جوانه ها حتی تحت فشار فصل بهار هم به تن درخت سلام نمی کنند



بهار تحت فشار تابستان می سوزد و تابستان تحت فشار پاییز زرد می شود ،



پاییز تحت فشار زمستان یخ می زند و زمستان تحت این همه فشار از حال می رود



مردم و خیابان ها و هر چیز زنده و مرده ای یخ می زند در فشار منفی فشار درجه ...



فاجعه به سرزمین من فشار می آورد که اتفاق شود



باز هم فشار می آید ، فحش می دهم ، فحش می دهی ، فحش می دهد ... تحت فشار صرف می شویم ...



سکوت فشار می آورد و بر من غلبه می کند



یکدفعه بین این همه فشار چشمم می افتد به روغنی که تحت فشار ناهار خانه خریده ام



به سرم فشار می آورم و فکری می خورد به ذهنم



دستم را می کنم داخل حلب روغن که بمالم به خودم که کمی لیز شوم ...



خب شاید اینطوری کمی فشار کمتر شود و روان تر شوم ،



لبه های حلب روغن به دستم فشار می آورد و دستم تحت فشار جر می خورد و خون با فشار میزند بیرون



حسابش را بکنید خشتکم تحت فشار جر می خورد ، فشارم می رود بالا ، دستم تحت فشار جر می خورد



فشار به همه جایم روسوخ می کند و حس درب نوشابه ای به دلم منتقل می شود



که هزار بار تکانش داده اند تحت فشار و می خواهد به هر قیمتی بزند بیرون



حالا شما بگویید این یعنی اعتراض ؟؟؟



چشمهایم را می بندم که فشار به چشم هایم فشار نیاورد



خب من دیدن دنیا را دوست دارم حتی اگر زشت باشد و پر از فشار



در همین اثنا فشار می زند بالا و چشمهایم می ترکند ... یک سبد عشق یکجا با فشار می زند بیرون



دیگر جایی را نمی بینم و این بیشتر به قلبم فشار می آورد



خب عشق که نباشد دیگر چیزی نمی ماند برای کسی که تمام عمرش را تحت فشار گذرانده است



حالا کلا قضیه عشقی می شود : ...



عاشق می شوی یک جور فشار می آید / عاشق نمی شوی یک جور فشار می آید



دوست می داری یک جور فشار می آید / دوست نمی داری یک جور فشار می آید



هستی یک جور فشار می آید / می روی یک جور فشار می آید



نگویی یک جور فشار می آید / بگویی یک جور فشار می آید



داری یک جور فشار می آید / می فروشی یک جور فشار می آید



فشار می آید یک جور فشار می آید / فشار قطع می شود یک جور فشار می آید



خلاص می شوم در این همه فشاری که به مغزم می آید ...



کورمال کورمال به حس لامسه ام فشار می آورم و راه می افتم



همچنان که کفش هایم به پاهایم فشار می آورند می زنم به دشت و صحرا



کلی آدم را لمس می کنم کنارم که تحت فشار همدیگر را می خورند و از من می کنند



دستم را می دزدند فشار به آستین های مظلوم و بی زبان پیراهنم می آید



پایم را می دزدند فشار به کفش هایم می آید



سرم را می دزدند فشار به گردن نازکم می آید



حالا فقط قلبم مانده است که تحت فشار دارد مرا پمپاژ می کند  ...



ای کاش چشم داشتم و می دیدم کیست که دارد همه چیزم را تحت فشار می دزد !!!



از این همه فشار منزجر می شوم



به خودم فشار می آورم و چیزی با فشار از ته مانده ام فضا را تسلیم می کند



همه فرار می کنند ، حتی گروه موسوم به گروه فشار



ای کاش می دانستم این فشاری که دارم اینقدر کارساز است



و سال ها پیش با تحمل اولین فشار من هم فشار می آوردم



بعد هر چه فشار داشتم فشار می دادم  به شیارشان ،



شاید اگر فشار می دادم امروز این همه فشار را تحمل نمی کردم و تحت فشار نبودم ...



می دانم شما بعد از خواندن این همه فشار به ذهنتان فشار می آورید



که فشارهایی را که من فراموش کرده ام را به یاد بیاورید



و یا جمله ای در این فشار نوشت پیدا کنید که فشاری در آن نباشد !!!



اما به خودتان فشار نیاوردید تا دلتان بخواهد حواشی ما و بین ما فشار هست  ...



در زندگی مان ، در صورت ، در دستها ، در پاها ، در قلبمان ،در کلماتمان ، در خانه هایمان و در همه جا



حالا قلم در قلبم به خودش فشار می آورد



خودش را با فشار می ریزد روی کاغذ های فشار زده و فشار می شود



به بالایی ها فشار می آورد ، اساسی ...



به آقازاده ها فشار می آورد ، اساسی ...



به تلوزیون فشار می آورد ، اساسی ...



به مطبوعات فشار می آورد ، اساسی ...



به رئیس من فشار می آورد ، اساسی ...



به بقال و چقال و نانوا و بنا فشار می آورد ، اساسی ...



به زن فشار می آورد ، اساسی ...



به مرد فشار می آرود ، اساسی ...



چه فشار بازاری شده است



حالا به همان اندازه که به قلب قلم من فشار آمده است به همه فشار می آید



فشار کم می آورد و یکی از طناب هایی که سرزمین مرا با فشار بسته بودند پاره می شود



فشار می آید به طناب های دیگر و دانه دانه تحت فشار پاره می شوند



سرزمین من کم کم از زیر فشار بیرون می آید ... آزاد می شود



آزاد می شود ، آزاد می شویم ، آزاد می شوند ...



یک دشت لاله تحت فشار یک سنگ از سمت راستش روئیده است



آنهایی را که فشار می آوردند را گرفته اند و تحت فشار به سیاه چال ها تبعید کرده اند



دیگر هیچ کس جرات نمی کند سرش را دستمال ببندد و فشار بیاورد



امروز سال ها از روزهای فشار گذشته است



فشار مرده است و دیگر هیچ فشاری نیست



همه با هم مهربان تحت هیچ فشاری



همه با هم دوست تحت هیچ فشاری



کنار پنجره ای که جداره هایش هیچ فشاری به شیشه هایش نمی آورد نشسته ام



بدون اینکه به دور دست فکرم فشار بیاورم  می نویسم روی برگ های شمعدانی ها ...



جای خیلی ها خالی است در این روزهای بی فشار ؛ جای پدر بزرگ ، مادر بزرگ ، پدر ، مادر ...



جای خیلی از دوستان که تحت فشارهای گروه فشار شهیدشدند خالی است



در این سرزمینی که حالا مردمش بدون تحمل هیچ فشاری دارند زندگی می کنند ...



حالا به انتهای صفحه و سطر رسیده ام



شما هم رسیده اید با این همه فشاری که به دست من و چشمان شما آمد



تحت فشارتان نمی گذارم که نظرتان را بگویید که فشاری نیست



اینجا همه چیز بدون هیچ فشاری و اختیاری است



می خواهید نظرتان را درباره ی این همه فشاری که در این نوشته هست بدهید می خواهید ندهید ...



من به هیچ کدامتان فشار نمی آورم ؛ من و فشار ؟ هرگز ...



اما اگر یک وقتی تحت فشار نبودید و خواستید نظرتان را بدهید ؛



کافی است دگمه ی نظر می دهم را فشار بدهید .