۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

بیداری یا بیماری اسلامی؟ نامه ی شانزدهم محمد نوری زاد به رهبری

سلام به محضر رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران
حضرت آیت الله خامنه ای
می دانم به کبوتران، چشمی از مهردارید. این پرنده ی نمکین، از دیرباز با انسانِ تاریخ درآمیخته است و به او این اجازه را داده تا به بهانه ی تماشای او، به پرواز و به آسمان بنگرد. کیست که کبوتران را دوست نداشته باشد؟ بویژه آنکه دوتا دوتا لب پنجره ای یا بام خانه ای یا شاخه ی درختی بنشینند و بغبغو بکنند و صدای گفتگویشان را به گوش ما وشما برسانند. چه خوب اگر پرده ها پس می رفت و بضاعتِ شنوایی ما فزونی می گرفت و ما مفهوم پچپچه های آنان را شنود می کردیم. آنجا که یکی به دیگری می گوید: خواهر؟ ودیگری پاسخ می دهد: جان خواهر. اولی ادامه می دهد: این آقا سید علی را می بینی که دارد قدم می زند؟ به نظر تو اگر می دانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد، باز از سرخیرخواهی و دلسوزی دیگران درمی گذشت و به راهی که می رود اصرار می ورزید؟
رهبرگرامی،
چندی پیش پیاده ازجایی می گذشتم. صدای حزن آلود مردی که از بلند آوازگیِ فریدون می خواند، مرا به حلقهی مردم پیوست. درمیان حلقه، مردی ساز می نواخت و پسرک سرتراشیده ای می رقصید. دهان مرد پوک بود. دندان نداشت. به همین خاطرکلمات را خمیرمی کرد. دهان بی دندان او، کلمه ها را از ریخت می انداخت اما همین کلمه ها، درحفره ی دهان مرد چرخ می خوردند و هریک باری از حزن به دوش می گرفتند و بیرون می خزیدند. کمانچه ی مرد مگر حریف حُزنی می شد که از دهان او فرو می بارید؟عجبا که با همین صدای حزن آلود و ضجه ی کمانچه، پسرک می رقصید. وچه نرم و چابک. هرکه اسکناسی نشان او می داد، انگشتان لاغر پسرک، اسکناس را درهوا می ربود. با چه مهارتی. چشم همه با پسرک بود. وحال آنکه هم سوزساز مرد وهم صداقت صدای او، چشم همه را بارانی کرده بود. همه که رفتند، مرد بی دندان با لهجه ای که خراسانی می نمود صدا درداد: نرگس، کجایی بابا؟ دانستم پسرکِ سرتراشیده دختراست و مرد بی دندان کور. اما مگر فرقی می کرد؟ درآن غربت خاک آلود، مجمجه ی دو کبوتری که بر سیم برق نشسته بودند شنیدنی بود: خواهر؟ جان خواهر. کاش یکی پیدا می شد و صدای ضجه ی ما را هم می شنید. بله خواهر، راست می گویی. ما چقدر داد بزنیم آهای ایرانیان، فاجعه درست پشت دیوارخانه های شما رقص می کند.
دوستی که حرفه اش واکاوی رسانه های فارسی زبان داخلی بود می گفت: هیچ رسانه ای نیست– چه مکتوب وچه مجازی – که من هرروزخبرها و تحلیل های کلی و جزیی آن را نبینم و نخوانم. می گفت: به تناسب قراردادی که با دستگاههای مختلف بسته ام، گزیده ی خبرها را برمی گزینم و در فایل ها و پرونده های جداگانه جا می دهم تا همان خبرها را به صورت بولتن روزانه به دستگاههای طرف قرارداد تحویل دهم. می گفت: عصاره ی خبرهای مربوط به ایران را که جمع آوری می کنم، به یک افسردگی هرروزه دچارمی شوم. چرا که عمده ی خبرهای مربوط به ایران، محدود است به قتل و غارت و دروغ و فریبکاری وهدر دادن سرمایه های ملی و ورشکستگی کارخانجات و بیکاری واعتیاد و تن فروشی و خفیف شدن ایران در آمارهای جهانی واختلاس و رانت خواری وارتباط دزدان اموال عمومی با صاحب منصبان و درمجموع: یک بی سرانجامی مکرری که به آذینی از فریب آلوده است.
من می گویم: چند خبرمربوط به پرتاب ماهواره ی امید وموشک شهاب وتوفیق دانشمندانمان درداستان سلول های بنیادین و دانش هسته ای را اگر که برجسته کنیم وبا تکرار هرروزه ی آنها برای خوبانمان مراسم تجلیل عَلَم کنیم، همچنان با غلبه ی اخبار ناگوار و آزار دهنده مواجهیم و شاهد یک سرگشتگی مفرط در کلیت کشور. درست دریک چنین بلبشویی از اوضاع درهم پیچ است که ما با سماجت، کف دست برسینه ی خود می نشانیم و به همگانِ دنیا خبرمی دهیم: این خیزشی که در کشورهای عربی پا گرفته، متأثراز ماست. ازما. ازما. ازما.
رهبرگرامی،
نمی دانم تا چه حد با من موافقید که این داستان بهارعربی یا عنوانی که ما برایش پدید آورده ایم و از آن به ” بیداری اسلامی” یاد می کنیم، بیش از آن که به اسلام و اسلامخواهیِ مردمِ مصر و لیبی و تونس و بحرین و یمن مربوط باشد، اتفاقا به سرنوشتِ خود ما مربوط است. دراین میان اما تفکیک قیام مردم سوریه از دیگر خیزش ها، وانتساب آن به استکبارآمریکا وهم پیمان صهیونیستی اش، وجانبداری آشکارما از بشار اسد، فرشِ فکریِ ما را دربرابرچشم جهانیان می گستراند، ونام ما را درکنار نام کسانی که پایه های بقای خود را با دست های خونین خود رنگ می زنند ثبت و ضبط می کند.
ازهمه ی اینها به کنار، داستان برگزاریِ همایشِ شتاب زده ای به اسم بیداری اسلامی در تهران، بیش از آنکه به قیام کنندگان خدا قوتی بگوید، به مردمِ خودِ ما می گفت: ” آهای ای همه ی ایرانیان، خوب بنگرید که این همایش، در تجلیل ازدیگرقیام کنندگان آنهم دردیگر کشورهاست. نه شما، که بخواهید در فردا روزی علیهِ خود ما قیام بفرمایید”. پچ پچ کبوتران سالن کنفرانس چه شنیدنی است: خواهر؟ جان خواهر. می بینی سخنرانان چه بی پروا دروغ می گویند؟ خواسته های مردم مصرکجا و این چیزهایی که اینها می گویند کجا؟
از نجوای کبوتران که در گذریم، همگانِ ما می دانیم که برگزاری آن همایشِ عجولانه در تهران، واحتمالاً همایش هایی که این روزها بناست به کالبد فرسوده ی ما انرژی دروغین تزریق کنند، دراصل، یک فرار به جلوی خام و نسنجیده محسوب می شوند. چرا که ما، نه که ازخیزشِ مردم خودمان و اعتراض های فروخورده ی آنان درهراسیم، از همین روی به دیگر مردم معترضِ جهان – حتی به مردمِ معترض انگلستان و آمریکا – آفرین می گوییم، وهمزمان دست به گلوی مردم خود می بریم و اعتراضشان را به اجانب ربط می دهیم و برسرشان می کوبیم. با اصرار فراوان، حرکت های اعتراضیِ مردمان دیگر را به رسمیت می شناسیم و جنبش مردم خود را به فتنه تفسیر می فرماییم.
به دوستی که از لقمه های همان “همایش بیداری اسلامی” فراوان خورده بود، گفتم: مباد خام تر از دلایل برگزاری این همایش، به این فکر کنیم که قیام کنندگان کشورهای عربی، از ما آموخته اند که چه بخواهند، و با سران حکومتشان چه بکنند؟ وباز به او گفتم: آوازه ی تنگناهایی که مردم ایران را درمیان گرفته، دلخراش تر از آن است که مردمی را درهرکجای دنیا حسرت به دلِ ما بکند. آخر چرا باید مردم مصر و یمن و تونس و لیبی با نگاه به ما، حسرتناکِ این شوند که همانند ما شوند؟
خواهر؟ جان خواهر. بگویم چرا مردم لیبی آن بلا را برسر قذافی آوردند و مردم مصر آن بلا را برسرمبارک، ومردم یمن و تونس و بحرین نیز؟ به خاطررهبری های طولانی، و رهبری های فرا قانونی، وتلنبارآسیب ها و فشارها، و تحقیرمستمرِمردم، وبه هیچ گرفتن قانون، وپروار شدن نظامیان و ویژه گان، وفرارنخبگان، وخانه نشینی شایستگان، وحاکمیت غلیظ سانسور، ونقد ناپذیری مسئولان، وجوابگونبودن آنان درقبال قانون وپرسش های فراوان مردم، وعقب ماندن کشوردرهرزمینه، وغارت اموال عمومی،و رانت خواری های تمام نشدنی ، ورواج رُعبِ ناشی ازدخالت سیستم های خوفناک امنیتی درمناسباتِ دم دستی حتی، ودخالت نظامیان درامور سیاسی و دخالتشان درهرکجا، ودستگاه قضاییِ منحط وفشل و سفارش پذیر، با دادگاههای سیاسی غیرعلنی و اعدام ها و حبس های بدون دادگاه و بدون دلیل، ومجلسی نمایشی و ناکارآمد و حرف گوش کن، ودانشگاههای افسرده، وبیکاری فراوان، ورواج اعتیاد و تن فروشی و بزهکاری، ونبود شادمانی های جمعی. بازهم بگویم؟ کبوتر دوم می گوید: من نگران طبیعتی هستم که درایران به سمت مرگ می دود و هم ما را هم ایرانی ها را یک به یک می کشد.
کبوتر اول به سخن نخست خود باز می رود: کیست درجهان که به اسلام این نظام متمایل باشد؟ مگر نه این که قرار بود اسلام در این مُلک، بیماری ها را شفا بدهد؟ ببین چه به روز این اسلام آمده که جسم زخمین او برزمین افتاده و دست التماس به سمت همه بالا برده که: شما را بخدا دست از من بدارید. از جان من چه می خواهید؟ اگر به نام و نان و نوا بود که رسیدید، شما را به خدایی که می پرستید بیایید و این مختصر جان مرا مستانید!
رهبرگرامی،
سرزمین کهن و زیبا و غنی ای که شما رهبری آن را به عهده دارید، به آسیبی سخت درافتاده است. اما آنچه که بیش از همه، همه را می آزارد، لکنتی است که برزبان مردم نشسته. ما وشما، مردم خود را ترسانده ایم؟ همه را، حتی بزرگانی را که یک روز برای خودشان کسی بوده اند و در دستگاه اسلامی و انقلابی ما آمد و رفتی داشته اند! من در نامه ی پانزدهم خود از شانزده شخصیت سیاسی و علمی و دینی و دوهمسرشهید تقاضا کردم که در نگارش نامه به من بپیوندند و برای جناب شما نامه بنویسند و با شما درد دل کنند. تا کنون بجز دونفر، یکی از داخل و یکی از خارج، کسی به سخن من و به درخواست من اعتنا نکرده است. وحال آنکه من به همدلی آنان ایمان دارم. تک به تک آنان با من همسخن و همدل اند اما ترس از داغ و درفشی که دستگاههای امنیتی ما برای معترضان تدارک دیده اند، و ترس از کفن پوشان و اوباشانی که نعره کشان والله اکبر گویان به فحاشی و تخریب خانه ی علما و منتقدان مجاهده می کنند، باعث شده است که کسی را شهامت سخن گفتن با شما نباشد.
به شکلی غیرمستقیم برای آقای هاشمی پیغام فرستادم که برای جناب شما نامه ای بنویسد و درآن نه راجع به انشقاق مردم و واژگونی های عنقریب، بلکه راجع به ابرهای آسمان با شما سخن بگوید. این که مثلاً هوا خوب است و بارانی در راه است. شما آیا باورتان می شود آقای هاشمی، که یک روز همه ی تریبون ها و رسانه ها برای انعکاس اندیشه ها وسخنان و نوشته های او خیز برمی داشتند، از این که برای شما چیزکی بنویسد می هراسد؟ یا مثلاً جناب آیت الله وحید خراسانی و جناب آیت الله جوادی آملی؟ همه را ترسانده ایم آقا. تا چه شود؟ تا همچنان خیمه ی خود و خویشان و هوادارانمان برسرمسندها گسترانیده باشد؟ با آنکه خود دراین باره بارها سخن گفته ایم: ترساندن مردم و نشاندن لکنت برزبانشان، درهرکجا وبویژه در یک نظامی که مدعی مسلمانی است، یک جرم و یک گناه و یک حرام محرز است.
خواهر؟ جان خواهر. می دانی چرا کسی از بزرگان و آیت الله ها جوابی به نامه ی نوری زاد نداده و نمی دهد؟ بخاطر این که اجابت نوری زاد، بلافاصله به اجابت از تقاضای یک فتنه گرتفسیرمی شود. و این یعنی دوستان کفن پوش بلدند با آیت اللهی که سخن به اعتراض گردانیده و در لابلای کلمه ها و جمله ها صدای نازکی خوابانده که آن صدای ضعیف می نالد: آخرچرا؟، چه بکنند و چه بلایی برسر او و برسر آبرویش بیاورند.
رهبرگرامی،
این لکنت بزرگ همان است که شما را در یک سوی و مردمان بسیاری را در دیگر سوی نشانده است. درفاصله ی میان شما و این مردم، وسعتی از بی اعتمادی به ما و شما و بی اعتمادی به قانون و علم و ایمان وعاطفه برنشسته است. حالا خودِ جناب شما بفرمایید آیا مردمان مصرو تونس و لیبی، حسرتناک این هستند که ازهمین حالات جاریِ ما الگو بگیرند؟ وبشوند آنچه که ما اکنون هستیم؟
اگر که خوب بنگریم خواهیم دید: درهمه ی این کشورهایی که مردمانشان دست به شورش زده اند و می زنند، برآمدن حاکمان درسالهای نخست با شور و شوق و استقبال اغلب مردم همراه بوده اما به مرور با درازناکی عمر حاکمیتشان، همان شور مردمی، به شورشی از کدورت و نقد و اعتراض انجامیده است. عجبا که رد پای تک تک این عارضه های مشترک، درمیان ما نیز قابل رؤیت است. یعنی جمهوری اسلامی ایران را نیز می توان درامتداد آنها جای داد و سرنوشت آنان را برای این تجویز کرد.
پس قبول می فرمایید همایش شتابزده ی “بیداری اسلامی” وتخلیه ی سراسیمه ی خیزش مردمان عرب به حساب شخصی جمهوری اسلامی، بیش از آن که معطوف به اسلام و الگو برداری از انقلاب ما باشد، به همان نگرانی از سرنوشت مشترک بند است. وگرنه یک عرب منفرد ازمیان میلیونها معترض مصری پرچمی از ما برمی افراشت و سراغی از ما می گرفت و نشانی از اسلام نفس بریده ی ما می گرفت. نه این که آرزویش، اسلامی باشد که در ترکیه سربرآورده و نفس می کشد.
انتخاباتی سرنوشت ساز درپیش است. شما می توانید بدون بها دادن به خواست حداقل بیست میلیون مردم ایران، به همان راهی بروید که تا کنون بدان اصرار ورزیده اید. می توانید بدون حضور این جماعت معترض، به مجلس مطلوب خود دست ببرید. و حتی بدون حضور این مردم، مابقی عمر خود را سپری کنید و با قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار به فضل خدای خوب به دیار باقی سفر کنید. اما چه درد که شما با این گزینش یکجانبه، به سرعت از خاطره ها محو خواهید شد و به فهرست حاکمانی خواهید پیوست که با مردمشان نامهربان بوده اند و اعتنایی به خواست و اعتراض آنان نداشته اند.
بیایید و این سخن کبوتران بام خانه ی خود را بشنوید که با نگاه به قدم زدن های شما با هم نجوا می کنند: خواهر؟ جان خواهر. کاش این آقا سیدعلی برای ایران و ایرانیان کیخسرو می شد، نه جمشید. که اولی در اوج اقتدار وعزت و بهره مندی وهمراهی غلیظ مردم، به گوشه ای خزید و به عبادت فروشد. ودومی از نردبان پادشاهی بالاتر رفت تا مگربرجایگاهی برترنشیند. اولی به نامی نیک دست یافت و دومی به گودالی از بدنامی فرو غلتید. وکبوتر دوم بغبغو می کند و می گوید: بله خواهر، این آقا سیدعلی برای کیخسرو شدن برازندگی بیشتری دارد تا جمشید. کاش سید قدر خودش را می دانست.
صدای صادقانه ی آن آوازه خوان پوک دهان نیز همین را می گفت:
فریدون فرخ فرشته نبود زمشک و زعنبر سرشته نبود زداد ودهش یافت این نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی
راستی آیا بزرگواری می فرمایید به دزدان اطلاعات و دزدان سپاه دستورصادرکنید هرچه را که از من ودیگران برداشته اند، به ما بازبگردانند؟ به آنها بفرمایید: ناسلامتی قرار است ملت های دیگر از ما سرمشق بگیرند. به آنها بفرمایید: با این دزدی های مستمر، مثلاً با بردن آلبوم خانوادگی یک متهم، و استفاده ی وحشیانه از عکس ها و تصاویرآن، وبا بردن وسایل کاری و شخصی سایرین، کسی به ما و انقلاب ما نگاه نمی کند که! حالا دزدی های بزرگ و کهکشانی شما ها – که جای گفتن آن اینجا نیست – بماند برای یک فرصت دیگر.
بدرود تا جمعه ی آینده.
با احترام و ادب: محمد نوری زاد /  نهم دیماه سال نود

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

می خوام خدا رو بکشم ( طغیان )






تو رو خدا ، یکی یه خنجر بیاره

یه خنجر تیز بلند که یکسره کنه کارش رو

باید برم به جنگش ، خدای راس راسی رو آزادش کنم ...

خدای من یه مدته اسیره ، تو چنگ این خدای الکی

تو دست این خدایی که مثل خداست خدا نیست

باور کنین دارم قسم می خورم

دروغه این خداهه ، همین که تو آسمونه

 بارون توی دستاشه و پادشاه ابراس

مراقب خورشید و ماه و همه ی ستاره هاس

خدای من مهربون ، تو خونمون ، دلامون ، دلاتون ...

خدای من خدا بود ، این خدا اما به خدا خدا نیس

خدایی که درد و دلا رو نشنوه خدا نیس

خدایی که نصف شبی بغض یه مرد و نشنوه خدا نیس

خدایی که با دیدن گریه ی یه بچه برای بادکنک می خنده که خدا نیس

خدایی که می بینه تنهایی و درد و غم داری

دست می ذاره رو دست و آب شدن یه آدم و می بینه که خدا نیس

آره والله این خدا خدا نیس ، راستکی نیس 

وختی می گی خدایا ، آخدا ... این دل لاکردار من شکسته اس

این دل لامصب من د خسته اس

چشام دیگه گریه نداره تا برات بباره

صدام دیگه نایی برای ذکر شب نداره

دستام دیگه توان یه قنوت خشک و خالی رو نداره

نمی دونم نمی دونم گوش نداره یا نمی خواد گوش بده

دیگه دارم کم میارم ، باید یه کاری بکنم ... باید خدا رو بکشم

خدا من خدای سرد و فقر نیست ، خدای من خدای جنگ و زخم نیست

خدای من خدای ابر و بارونه ، خدای من خدای نور و روزه ... خدای روشنایی

خدای من خدای ماه و خورشید و شب ، خدای من خدای رنگ سبزه

خدای من خدای یک مزرعه اس ، خدای من خدای کوه و روده

گاهی شبا که تنهایی با یه اتاق و تخت و یه پنجره ام

تب می کنه چشام و هی داغ می شه حنجره ام

تا می بینم سیاه شده بازم سکوت پنجره

دستم به هر چی می خوره فک می کنم خنجره

می خوام براش دعا کنم می گم نه که ریا بشه

می خوام براش ریا کنم می گم نه که سیاه بشه

ای کاش می شد تنها بودم ، تو کوه تنهایی ها تنها تر بودم

شاید شبا تا خود صبح گریه می کردم برای خدای تنهای خودم

صبحش می رفتم تو کوچه می خندیدم عین خلا واسه ی خدای تنهای خودم

باور کنین خدا اگه خدا بود

تو دستای سنگی ئه این خدای بد ، تو غل و زنجیر نبود

دنیا دیگه دنیا بود مثل زمونای قدیم

اون دنیای قدیم بود ، شیطان دیگه نبود رجیم

دنیای خیس و کرسی و آجیل مشکل گشا

باورامون هزار هزار تا گره وا می کرد از مشکلا

دنیای آش رشته و نذری و دیگ سمنو ، نیت کن و همش بزن ، نیت کن و همش بزن

دنیای مادر و مادر بزرگ ، دنیای سجاده  و عشق و شمعدونی

دنیای پهلوون خلیل و اون شکستای مصلحتیش

دنیای بابا و پدر بزرگا ، معرفت و مرام و احترام همساده ها

جون خودم خدا اگه رها بود دنیا دیگه دروغ نبود ، خیابونا شلوغ نبود

هیچ جا برای سرپناه دعوا نبود ، اصلا دیگه واژه ی بی پناه نبود

برای آواره ها رویای خونه داشتن ، قصه نبود غصه نبود

بیچاره ها چاره ی کارشون نه خود کشی بود

واسه ی ایناس می خوام خدا رو بکشم

ای کاش می شد دوباره یادم می اومد

چطوری باهاس دعا کرد ، چطوری باهاس سه چار رکعت نماز کرد

حالا چه فرقی می کنه قبله کدوم وری باشه ؟

وامیستادم روبروی یه پنجره ، یه پنجره که نور داره قد هزار تا کعبه ...

یه پنجره که وابشه رو به هوای بارونی ، یه پنجره که ناز کنه برای ریتم ناودونی

یه پنجره که عشوه هاش قد یه آسمون باشه

یه آسمون که سایه ی بلند اون مثل یه مرد ، پهن باشه رو صورت یه مزرعه

یا که یه باغ سیب چند صد هکتاری ... یه باغ که جونش در بره برای باغبونش

یه مزرعه که هیش مترسکی نمی شه پاسبونش

نه آفتی نه بادی ، نه بورانی نه رعدی

نه خشکی و نه دسته ی کلاغ بی حیایی

خدای من حالا اگه اینجا بود

حکم برای هیچ مترسکی چه باگناه چه بی گناه

تبعید و مردن زیر سایه ی سیاه هیچ کلاغی نبود

خدای من حالا اگه اینجا بود

هیچ طنابی به داری تن نمی داد

خدای من حالا اگه اینجا بود ... حتی تن به قاتلم نمی داد طناب و چوبه ی دار

دل به کشتن ندا و سهراب و ترانه ای نمی داد گلوله و تفنگ دار

خدای من حالا اگه اینجا بود ... خاک و یه مشت سنگ نبود تمام سهم یه زن

سهم تنش مثل درخت بی گناه توی خاک ، موندن و خشکیدن و مردن نبود

خاک برای زایش و بهار بود ، سنگ برای سقف کاشانه بود

خدای من حالا اگه اینجا بود ... جواب فریاد و یه مچبند سبز ، تفنگ نبود و نعره ی گلوله

گفته بودم می خوام خدا رو بکشم

بعدش برم رو شونه های آسمون هفتم

دستامو دور دهنم حلقه کنم داد بزنم ، هوار و فریاد بزنم

خدای ما خدای قصه ها نیس ، خدای ما خدای قصه ها نیس

خدای ما خدای نامردا نیس ، خدای ما خدای آزادیه

خدای ما خدای آبادیه ، خدای ما خدای رنگ سبزه

خدای ما همون خدای سبزه ، خدای ما خدای بی پناهاس

خدای ما خدای بی خداهاس

خدای ما خدای مرد مسته ، اونکه صداقتش هس ، میون دستاش خسته

من این خدا رو کشتم ، با خنجری که داشتم

خدای درد و دروغ ، خدای شیخ و شلوغ

خدای منبرای خونین ، خدای شیخ بی دین

خدای پادشاها ، خدای آدم بدا

خدای آدم کشا ، خدای از خدا بی خبرا

حالا دیگه رها شدیم ، مثل خدای راس راسی

خدایی که خدای ادم خوباس

خدایی که توی دلا خدا شده

خدایی که گاهی برای بنده هاش رسوا شده

خدایی که برای عشق بنده هاش خدا شده

خدایی که تنهاس و با مهربونیش خدا شده

خدایی که روی زمین شریک نداره و خدای این زمین و آسمونه

خدایی که خدایی لایقش بود خدا شده

گفته بودم می خوام خدا رو بکشم

خدایی که خدا نبود

خدای رهبرا و قاتلا و خطبه ها بود

گفته بودم می خوام خدا رو بکشم .


۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

نامه ی صریح یکی از سرداران سپاه به محمد نوری زاد


وب سایت محمد نوریزاد : این نامه را یکی از سرداران سپاه برای من فرستاده است. سرداری که من شخصاً به فهم و ادب و پاکی و درستی و دانش او اعتماد و ارادت دارم. نامه ی ایشان آکنده از درد است. انگار یک مادر از هدر رفتن زحمت هایش در تربیت فرزندش می گوید. من این نامه را بارها خوانده ام و ذره ای آشوبگری در فحوای نیت نویسنده احساس نکرده ام. این نوشته را سرشار از درد و رنج و البته آمیزه ای از راهکار خروج از بن بست ها یافتم. قبول دارم که پاسداران ما این روزها روزهای تلخی را گذران می کنند. پاسدارانی که اکنون به نام و نان و درجه متنعمند، تکلیفشان روشن است. اینان تا آخرخط در مقابل مردم می ایستند و اگر لازم باشد دست به کشتار مردم نیز می زنند. اما پاسدارانی که منتقد و معترضند هم از داخل سپاه به شدت به انزوا و حتی به حذف تهدید می شوند هم از ناحیه ی مردمی که آنان را و افکار آنان را نمی شناسند طرد می شوند.
محمد نوری زاد

محضر جهادگر صدیق ومبارزشجاع جناب آقای محمد نوری زاد

با اهدا سلام

نگارنده این نامه گر چه یکی از سرداران مستعفی سپاه است که درکارنامه خود بیش از 40 ماه حضور داوطلبانه در واحدهای عملیاتی در جنگ تحمیلی داشته وپس از آن نیز با ادامه تحصیل و کسب مدرک دکترا از دانشگاه سراسری ودافوس در سپاه تا همین چند سال پیش یکی از اعضا هیات علمی دانشگاه امام حسین بوده که به خاطرآزاد اندیشی و پاسخ صادقانه به پرسشهای فرهنگی اجتماعی وسیاسی دانشجویان مصداق بارز عدم التزام به ولایت فقیه گردیده و مجبور به استعفا (بخوانید:اخراج) شده است.

اینجانب نیز چون شماسالهاست شاهد جهل وجاه حاکمان کشور بوده و از وقایع تلخ سالیان پس از انقلاب به خصوص کودتای انتخاباتی وحشیانه وشرم آورخرداد 88 و جنایت های پس از آن رنج ها برده ام

مهم نیست اسمم چیست.من وصدها سردار آزاده و آزاد اندیش سپاه چون شما وچون میلیونها ایرانی رنجدیده ورنجیده می اندیشیم و گرچه سپاه به لحاظ ساختاری دچارفساد سیاسی اقتصادی ،اخلاقی و… شده است اما این به مفهوم تسری آن به خیل پاسداران نیست با اطمینان کامل به اطلاع شماوملت عزیز ایران می رسانم که اکثریت قریب به اتفاق پاسداران از حاکمیت منزجرند امادر سیستمی گرفتار آمده اند که بسیار بی رحم وخون ریز است ونه تنها تاب دگر اندیشی در حوزه به اصطلاح خودی ها را ندارد که به سهل با دادگاههای نظامی وفرمایشی پاسداران را خائن وجاسوس قلمداد وآنان را به جوخه مرگ می سپارد.

بحران وحشت وخشونتی که شمادر سطح شهر می بینید دهها بار بیشتر آن در پادگانها ومراکز سپاه حاکم است.

پاسداران هم انسانند وآنان هم بر خلاف ظاهر نظامی شان عمدتا نگاهی دموکراتیک دارند و منتظر شرایط مساعد تری برای همگرایی با ملتند.نمونه این همگرایی در انتخابات ریاست جمهوری 76 و80 که سیدمحمد خاتمی با بیش از 20 میلیون رای رییس جمهور شدند با آرا بیش از 70 درصدی سپاهیان در دانشگاه امام حسین وتمام مراکز وپادگانهای سپاه بر ملت آشکار شد.مطمئن باشید این سپاهیان همان سپاهیان هستند وآنچه مردم از خشونت وجنایت سپاه می بینند تنها سناریوی اجرایی توسط 7تا 8 درصد سپاه و استفاده گسترده از نیروهای ناهنجاروخشونت طلب تحت عنوان بسیج ویگان های ویژه وامداد نیروی انتظامی است که توسط قرارگاه ثارالله سپاه سازماندهی می شود.

واقعیت این است که سپاه ملغمه ایست که از بدو پیروزی انقلاب وبه خصوص از آغاز رهبری فعلی بازیچه سیاست بازان انحصار طلب شده است واز او به عنوان شمشیر دموکلوس علیه ملت ،احزاب،تشکلها وروشنفکران استفاده شده است و آگاهانه سران او را گرفتار انواع فسادهای اقتصادی،سیاسی وحتی اخلاقی نموده اند والبته بسیاری از نیروهای فکور وسالم را یاحذف فیزیکی کرده اند ویا به عزلت کشانده اند.اینها را نوشتم تا شما ومردم ایران حساب /// وسرداران جنایتکار وفاسد سپاه را از اکثریت پاسداران جدانمائید و همین جا نیز از همکاران سپاهی ام دعوت می کنم تا با رعایت تمام احتیاطات وارد فضای مجازی شوند وبه بیان اندیشه ها ومنویات خویش بپردازند و با مردمی که آنان را یا جنایتکار ویا همکار جنایتکاران می دانند صادقانه سخن بگویند. بی شک همه ما دانسته وندانسته در پدیداری حاکمیت استبداد نقش داشته ایم و مردم حق دارند تابا نفرت وتردید به ما بنگرند.اما باور کنیم که ملت ایران با گذشت ترین ملت جهان هستند و تنها اعتراف وندامت ما برای آنها کافیست.

اما به عنوان پاسداری که که از همان سالهای اول جنگ به جهت نزدیکی با فرماندهان سپاه بارها از دور ونزدیک شاهدگفتار ورفتار جاه طلبانه وبعضا بزدلانه آقای ///بوده به دلایلی که بر خواهم شمرد از نوشتن نامه سرگشاده به وی امتناع وخطابم حضرتعالی وملت عزبزورنجدیده ایران است که ایام تلخ وناگواری را زیر چکمه نظامیان ونا بخردان عرصه سیاست می گذرانند.

یادم هست سال سوم جنگ یک بار آقای خامنه ای راکنار محسن رضایی در قرارگاه خاتم دیدم نشسته بود وسیگار می کشید از محافظش پرسیدم:آقا چرا سیگار می کشد؟ خندید وگفت:باید بیائید پاستور تهران را ببینید. جرات نکردم بگویم در پاستور چه خبر است؟ اما خودش مطلب را عوض کرد وگفت: هر چقدر غذاوامکانات رفاهی ساختمان ریاست جمهوری بهتر است غذا وامکانات ساختمان نخست وزیری ساده تر است.

محمد عزیز!

نمیدانم از 27 تیر 67(پذیرش قطعنامه 598) تا 13 خرداد68 (رحلت امام) کجا بودی وچقدر از وقایع تلخ وپشت پرده سیاسی این 321 روز مطلعی؟

وقایعی که در اساس مسیرانقلاب را دگرگون وعمده دستاوردهای آن را نقش بر آب کرد.

از کشتار بی رحمانه صدهازندانی سیاسی گرفته تا سناریوی عزل آیت الله حسینعلی منتظری ورویکرد به ترور سران گروههای اپوزسیون سیاسی ودگر اندیشان داخلی وخارجی وبه ویژه بازنگری در قانون اساسی و…

وقایعی که در پس نوش جام زهر قطعنامه 598 و اوج بیماری سرطان معده امام و توسط چند بازیگردان سیاسی //// صورت گرفت.

بی شک بایسته است متغیرهای سیاسی این مقطع دقیقا مورد واکاوی قرار گیرد. چه اینکه کلید گمشده ای است که آشکاری آن به بسیاری از ابهامات پاسخ خواهد داد و شاید به تطهیر امام در خصوص کشتار 67وعزل آیت الله منتظری بیانجامد، زیرا تمام این وقایع در 10 ماهی صورت گرفته است که امام به شدت بیمار بوده است.

در مصاحبه ای که من با چند پزشک متخصص ایمونولوزی (سرطان شناسی)داشته ام عموما به این نکته تاکید کرده اند که تغییر در الکترولیت خون و به خصوص کاهش پروتئین وگلبولهای قرمز به شدت حوزه تصمیم گیری مغز را تحت تاثر قرار می دهد وتصمیمات بیمار تابع میزان پروتئین وگلبول قرمز خون متفاوت وبعضا متعارض است.

توجه به این موضوع ازآن حیث مهم است که دستوراتی منتسب به امام است که بسیار متفاوت با منویات قبل از بیماری ایشان است. همین مساله می تواند مسئولیت را صرفا متوجه بازیگردانان سیاسی آن دوره ///، کند.

چه اینکه دستاورد این دگرگونی ها پس از رحلت امام به شدت منافع همین بازیگردانان سیاسی را تامین کرد. ///

جالب است که در جریان تدوین متن بازنگری قانون اساسی عنوان ولایت مطلقه فقیه به پیشنهاد وتاکید آقای خامنه ای در متن آن گنجانده شد!

از طرفی همه به یاد داریم که خبرگان رهبری چگونه وبا چه سناریویی بلادرنگ وبدون تفکر وشور با قیام چه کسی ازکرسی خود بر خاستند .

آقای خامنه ای خودش بیش ازهمه می دانست که تفکر غالب در سپاه نزدیک به گرایش موسوم به چپ است وبی دلیل نبودکه به سرعت دست به جا به جایی هایی در سپاه زد و بسیاری از فرماندهان فکورهمچون مصطفی ایزدی را به حاشیه راند و افرادی نظیر علیرضا افشار ، محمد باقر ذوالقدر،محمد رضا نقدی و… را در مناصب کلیدی گمارد که اتفاقا در زمان آنان جنگ حتی ازدور هم دستی در آتش نداشتند.

اما کار مهم تر آقای خامنه ای درسپاه تجزیه قدرت و تصمیم گیری بود.او به جای حجت الاسلام عبدالله نوری( با گرایش چپ) نماینده امام در سپاه حجت الاسلام موحدی کرمانی (با گرایش راست) را گماردو به تاسیس سپاه قدس به عنوان یک نیروی اطلاعاتی وتروریستی برون مرزی ونیروی مقاومت بسیج به عنوان یک نیروی شبه نظامی وسرکوبگر داخلی پرداخت واختلالی جدی در تمرکز فرماندهی محسن رضایی ایجاد کرد مشکلی که در نهایت به مصاحبه رضایی با روزنامه سلام ،استعفا ودر اصل تبعید وتحمیل وی به دبیر خانه مجمع تشخیص مصلحت نظام منجر شد.

اما بزرگترین ضربه برساختار سپاه کشانیدن سپاه به فعالیت های اقتصادی وتجاری با دستور صر یح در تاسیس بنیاد های تعاون نیروهای مسلح و قرارگاه بازسازی(قرب) وتشکیل صدها شرکت اقماری وهمچنین تشکیل صندوق ها وشبه بانک ها و رویکرد به پولشویی وهمچنین واگذاری مسئولبت ترور مخالفان ودگراندیشان سیاسی داخل وخارج کشور به نیروی قدس سپاه بود.

بدون شک و بر اساس مستندات و امارات بسیار که به وقت مقتضی ارائه خواهد شد ترور کاظم رجوی، شاپوربختیار، قاسملو، شرفکندی و سو قصد نافرجام علیه بنی صدر و قتل ناجوانمردانه داریوش وپروانه فروهر، دکتر سامی، پوینده و…. یا با محوریت سپاه ومباشرت وزارت اطلاعات در خارج از کشور وبالعکس با محوریت وزارت اطلاعات ومباشرت سپاه در داخل کشور صورت گرفته است که در این میان یکی از سرداران سپاه به نام حسین شریعتمداری (مدیر مسئول ونماینده فعلی رهبری در موسسه کیهان) که سالها با حفظ سمت در سپاه معاون وزیر اطلاعات هم بود نقش ویژه ای در هماهنگی میان سپاه و گروه سعیدامامی داشت.

ای عزیز!

یکی از پیچیده ترین ولاعلاجترین بیماریهای روحی و روانی بشری بیماری شخصیتی صاحبان قدرت است.که اتفاقا اپیدمی و سندرم زورمداران واقتدارگرایان است وآنان را تا آنجا پیش می برد که نه تنهادستشان به خون بی گناهان آغشته که جنایتشان دامن نزدیکترین کسانشان را هم خواهدگرفت وبا کمال تاسف عموما علاجی جز سرنگونی نخواهند داشت.

همه می دانند آقای خامنه ای رهبری اش را تنها مدیون دوست وهمراه دیرینش حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی است. اما همه دیدیم که چگونه وی را هم در انتخابات نهم وهم در انتخابات دهم ریاست جمهوری لجن مال کردو پست های وی را به دیگران واگذار کردو فامیل بسیار نزدیکش که در سالهای هراس پیش از انقلاب منزل پدر وی مامنش بود یعنی میرحسین موسوی رییس جمهور واقعی کشور را به زندان خانگی وشکنجه روحی کشانده است!؟

با اینکه همیشه از نظریه گفتمان حمایت وبه شدت مخالف خشونت ورادیکالیزه شدن ملت هستم اما بر این باورم که کار //// از موعظه وپند گذر کرده است.

واقعیت این است که در آن سالها که ما به ایثارگری میهن وملت می اندیشیدیم عده ای اسیر شهوت ثروت-قدرت، به حذف فیزیکی مخالفان ورقیبان خود به هر شکل ممکن می اندیشیدند و اندیشه های خود را عملی می کردند.

عملکرد اینان چهره نامطلوبی از امام به نسل حاضر ارائه کرده است وچنان کرده اند که دیگر جایی برای دفاع از انقلاب نگذاشته اند.

مثل طاعون نه فقط خود که همه را طاعون زده کرده وهمه مجریان دلسوز انقلاب را در مظان اتهام قرار داده تاآنجا که در نگاه عامه هر کس که در حاکمیت نقشی داشته است مجرم است مگر بتواند خلاف آن را ثابت کند.

واما یک سئوال:

-به نظر شما با نظریه گفتمان و نگاه ملایم دموکراسی خواهی آن هم در جامعه ای که مردمانش در کسب اقتصادوفرهنگ فاصله ای از صفر تا صد دارند، ووجودحاکمیتی فاسد، دیکتاتور، نظامی وسرکوبگردر شرایطی که عمده اشخاص سیاسی ،روشنفکران و مردم کوچه وبازار حاضر به پرداخت حداقل هزینه ای نیستند ،می شود در آن “بهار ” دیگری ایجاد کرد؟

می اندیشم مشکل کشور ما فقط سندرم اقتدار گرایی واستبداد نیست ،مشکل روحی یاس واستبداد زدگی اکثریت وعدم اعتقاد به هزینه کرد بالسویه است مساله ای که همواره کار اصلاح در کشور را با چالش مواجه ساخته است.

درونگرایی ، چند شخصیتی و فریب حاکمیت ها که اتفاقا خصلت تاریخی ما بوده است افتخاری برای ایران که سرزمین پیامبران پاکی و صداقت (مانی ، مزدک و زرتشت) بوده وایرانیان مسلمان که عمدتا مقتدایشان علی (ع) است ، نیست.

شکی نیست که عصر حکومتهای دیکتاتور وچکمه پوش به پایان رسیده است اما تجربه ثابت کرده است که این حکومت ها هرگز با راهپیمایی سکوت ولبخندملت سقوط نکرده اند که نمونه های بارز آن قذافی در لیبی ،مبارک در مصر ، بن علی درتونس است.

نوع دیگر سرنگونی تهاجم خارجی با هزینه بسیار سنگین مادی ومعنوی است که نمونه اش هم در غرب وهم درشرق کشورعلیه صدام ،طالبان وبن لادن صورت گرفته است ، اما شکل متفاوتی هم ممکن است . همان اتفاقی که در انقلاب روسیه با روی کار آمدن استالین بروز کرد ،سرکوب خونین همرزمان منشویک ،آزمایش سلاح هسته ای و سرکوب شدید مردم در سایه جنگ سرد.

با این حال رویکرد به اصلاحات تنها و آخرین شانس برای مفاهمه آشتی ملی با کمترین هزینه است. موضوعی که مردم وبه خصوص طبقه متوسط آن رادرک کرده است اما با کمال تاسف //// سرنوشت تلخی را برای خود وهمراهانش رقم زده است.

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

بوی معنی ( به نسرین ستوده ، برای استقامت سبز مادر گونه اش )


بنام خدایی که مادر را آفرید







چادر گل گلی اش سر خورد از روی هق هق شونه هاش و دورش پرچین شد ، انگار وسط یه دشت گل نشسته بود ، دستاش چشای آبی آسمون رو شکافت ... می شد فهمید چی داره می گه به صاحب زمین و آسمون ؛ همون سالی که پسرش به جرم فریاد آزادی سر دادن توی خیابون آزادی همرنگ دستبند شد پیر زن شاکی شد ...

از خدا ... از پیغمبر ... از زمین و آسمون ...

تیکه تیکه اش کرده بودن به جرم رنگ بهار فریادش ، پسرش که پر پر شد توی زندون پیر زن خزید توی زندون خودش ... عین گنجشکی که وسط بهار یه باغ بی گل چشماش به میله های قفس که آویزون شاخه ی یه درخت بید مجنون شده باشه ، پیر بود ولی هیچوقت نمی لرزید ، پیر بود ولی هیچوقت نمی ترسید ...

باد پیچید لابلای نگاه سرد ایوون که روش به سمت نماز پیر زن بود ، عطر صداش پاشید توی صورت سجاده اش که تصبیح سبزش عین یه هشت بغل کرده بود مهر خاک کربلاش رو ...

یا امام هشتم ؛ قربون قدم ها و قد و قامت زوارت ، همه ی دار و ندارم همون یه رعنا پسر بود که اون هم شرحه شرحه ی اعتقاد سبزش شد ، نامسلمونا برای اینکه مشتاش رو از هم باز کنند تیکه تیکه کردن دستاشو ...

گفته بودی حقی ناحق نمی شه ولی شد ... گفته بودی بهاری زمستون نمی شه ولی شد ... یادمه یه وختایی خیره می شدم به دشت و می گفتم یا خدا ... به شمعدونی ها می خندیدم و می گفتم بزرگی ات رو شکر ... به ماهی های قرمز توی حوض خرده نون می دادم و می گفتم کرمت رو شکر ... حسن یوسف ها رو آفتاب می دادم و می گفتم مهربونی ات رو شکر ... اگه ثامن الحججی ، اگه ضامن آهویی ، خورشید فردای این خونه رو ازش دریغ کن و بده حاجتم رو که عطر حجت می ده ...

...

همون روز عصر دوتا فرشته از دو سمت چادرش گرفتند و تکوندند روی سرش که گره خورده بود به سجاده اش ... پر از گل شد سجده ی پیر زن ...

فردایی اش دیگه هیچ خورشیدی به خونه اش نتابید

حیاط با خونه و دیوارهاش قهر کرد ، ماهی ها یکی یکی یخ زدن از بی خورشیدی

شمعدونی ها توی جنگ با بی آبی عین شهید نینوا شدند

پنجره ها حریف خستگی و گرد و غبار نشدند و شونه هاشون خشک شد از بس خاک خورد

حالا سال ها گذشته و خونه ای نمونده ، اما هر وقت کسی از اون کوچه می گذره یه عطری از تل خاک بجا مونده از اون خونه می پیچه توی سرش ، عطری که آخرین ذکر پیر زن ته سجده ی بلندش بود ؛ من پیر زن از حقم گذشتم آخدا ... تو هم ببخش ... می دونم خیلی ساله دیگه حرفام بوی معنی نمی ده ... و رفت .

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

در پی درخواست محمد نوری زاد نامه دکتر عبدالکریم سروش به آقای خامنه ای: باغبانا ز خزان بی‌ خبرت می بينم



حرٌزمانه وهنرمند دلير و آزاده ، محمد نوری زاد ، باب نقد ناصحانه و نصح ناقدانه رهبری را گشوده است و از اصحاب قلم و اجتهاد خواسته است تا دعوت او را لبيک گويند و به نوبه خود ادای تکليف و امر به معروف کنند و دفتر انتقاد را کلان تر سازند ، مگر اين آواهای نازک ناقدانه بدل به فريا د شود و پرده گوشی و صفحه وجدانی را بلرزاند و گره از کار فرو بسته خلقی بگشايد.


آقای سيد علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی ايران


صاحب اين قلم چند بار با شما با عتاب و درشتی سخن گفته و مذمّت‌ها و ملامت‌ها بر شما باريده و قلم را بر سياهی‌ها و تباهی‌ها گريانده است اما اينک بر آن است تا خشم خود را فرو خورد و قلم را به جانب ديگر بگرداند و از در ارشاد و نصيحت و انذار و موعظت در آيد. و اگر چه به عين اليقين پايان دولت سحر مدت شما را نزديک می‌بيند ، راه نکونامی و نيک‌ سر انجامی را به شما نشان دهد ، مگر به جاروب انصاف خانه قدرت را از خاشاک ستم بپيراييد و از خدا و خلق آمرزش و پوزش بطلبيد و بند از پای عدالت و آزادی برداريد و زندانيا‌ن استبداد را آزاد و استبداد را (که اعظم منکرات عالم است) زندانی کنيد و آب حکمت را به جوی حکومت بازگردانيد و بازی سياست را به قاعده کنيد و جامه رياست را به اندازه ببريد و بقيه دوران زعامت را به توبه و تدارک سپری کنيد تا سپيد روی به ديدار خدا رويد.


زين کاروان سرای بسی‌ کاروان گذشت ناچار کاروان شما نيز بگذرد
بادی که در زمانه بسی‌ شمع‌ها بکشت هم بر چراغدان شما نيز بگذرد




ميدانم که آزموده رامی‌‌ آزمايم و ‌ای بسا که جز ملامت و خذلان نصيب نبرم ، اما با خود می‌‌گويم " نور او نوشد که باشد شعله خوار " . در گفتن فايده‌ها هست که در نگفتن نيست : گزاردن تکليف ، آگاهانيدن خلايق ، عذر تقصير به پيشگاه خا لق ، جنبانيدن وجدان مخاطب ، گشودن راه آزدگی و شکستن قفل غمناکی و غلامی وافسانه نيک‌ شدن در تاريخ. پس " بيم خسران و خسروانم نيست".




گر چو فرهادم به تلخی‌ جان بر آيد باک نيست بس حکايت‌های شيرين باز می ماند ز من




آقای خامنه ای:
اين تجربه نخستين من در گفتگوی نرم با شما نيست. سال‌ها پيش وقتی‌ در نوشته يی از روحانيت انتقاد کردم که چرا سقف معيشت را بر ستون شريعت زده اند ، با عتاب شما رو به رو شدم که در خطابه يی بر آن نوشته خرده گرفتيد و چون پاسخ آن خرده گيری را با کمال ادب و فروتنی در مجله کيان دادم و از فتح باب ديالوگ با رهبری ابراز شادمانی کردم و عتاب تلخ شما را با قند تحمل فرو خوردم که " جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت " ، شما در خطابه يی ديگر چنان درشتی کرديد و اين باب نيم باز مخاطبه را چنان غضب ناکانه به هم کوفتيد که گويی دنده‌ها و دندان‌های مرا می‌شکنيد تا به من و ديگران حالی‌ کنيد که " شاه با تو گر نشيند بر زمين/ خويشتن بشناس و نيکوتر نشين".




رفتار‌های هراس آور وزارت اطلاعات از آن پس شروع شد و آنان به بهانه اينکه " تو صدای آقا را هم در آورده ای " بر من تنگ تر گرفتند و اشتلم‌ها کردند و دشنام‌ها دادند و محروميت‌ها پيش آورد‌ند و " زور عريان " را که از آستين انصار حزب الله بيرون می‌‌آمد ، حوالت من کردند و صريحاً گفتند که تکه تکه ات ميکنند و آتشت ميزنند که تا امروز هم آن گستاخی‌ها ادامه دارد. چندی پيش بود که فرزند مرا، که تنها گناهش فرزندی منست، صدا زدند و به قتل تهديدش کردند و گفتند آماده شهادت باش چون ممکن است " اسرائيلی‌ها " کارت را بسازند و خونت را بگردن حکومت بيندازند. ممنوع التدريس و ممنوع الخطابه وممنوع الخروج بودن و سپس اخراج شغلی وکتک خوردن ها در تهران وقم ومشهد واصفهان وخرم آباد و... به جای خود ، که از جنس " خشونت نرم " اند و از فرط نرمی و نعومت بی‌ آزار می‌‌نمايند! رنجنامه های من به هاشمی رفسنجانی مطلقاً بی پاسخ ماند. از آن پس زبان در کام بردم و رسم مخاطبه پر مخاطره را فرو نهادم . اين‌ها همه در زمستان استخوان سوز انسداد بود..


خاتمی که آمد گفتم فاتحت است نه خاتمت. باب گفتگو بايد گشوده بماند که ضمان حرّيت است و نشان مدنيت.
او هشت سال رئيس جمهور بود و ما يکديگر را نديديم. ازمکر ماکران و طعن‌ طاعنان می‌‌ترسيد. به قم رفت و همه جا رفت ، اما به ملاقات اعظم و افقه فقيهان ، آيت الله منتظری رحمة الله نرفت . دست و پايش چنان به زنجير احتيا ط بسته بود که پيوندش با احباب گسسته بود. با اين همه من به او نامه‌های گشاده و سر گشاده نوشتم و نقد‌های چالاک کردم و او را از سرهنگی‌های فرهنگی‌ با انگيزه‌های چنگيزی بيم دادم که : " اگر ايران است ، اگر ايمان است ، اگر کرامت انسان است ، اگر عقل و برهان است ، اگر عشق و عرفان است ، همه دستخوش تاراج و طوفان است . کجاست شير دلی‌ کز بلا نپرهيزد".




پاسخی نداد ، گر چه پاسخی واژگون هم نداد . حکايت حافظ بود و شاه يزد:
شاه هرموزم نديد و بی‌ سخن صد لطف کرد شاه يزدم ديد و مدحش گفتم و هيچم نداد


به همين دلخوش بودم که اگر رهبری کلاه گوشه به آستين دلبری می‌‌شکند و برتر از سليمان می‌‌نشيند و با موران سخن نمی‌‌گويد ، رئيس جمهوری هست که آشکارا نقد می‌‌شنود و بر نمی‌‌آشوبد و به " آئين گفتگو " روی خوش نشان ميدهد و به جوانان می‌‌آموزد که نقد آشکار حاکمان هم ممکن است و هم مطلوب. دريغا که او سپر بلای رهبری بود و در نقض پيمان با مردم تا آنجا پيش رفت که " ترک کام خود گرفت تا بر آيد کام دوست".




احمدی نژاد که به جای خاتمی نشست " ز تاب جعد مشکينش چه خون افتا د در دل‌ها " . اين بار حتا وسوسه يی خرد دل مرا نگزيد که نامه يی به وی بنويسم و با او رازی‌ بگشايم. بلی ، " ز منجيق فلک سنگ فتنه می‌‌باريد " و کجروی‌ها و بی‌ رسمی‌‌ها طوفان می‌کرد ، اما " کی‌ شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد " چه جای مکاتبه است با دولتمردی بی‌ تدبير و دولتی خرافه گستر و سفاهت پرور که از چاه‌های نفت بر می‌دارد و در چاه‌های جمکران می‌ريزد ؟ و قايق خرد خيالات خام خود را با پاروی تائيدات رهبری در دريای مخاطرات بين المللی به يمين و يسار می‌‌راند و به توهم " ظهوری " و فتح الفتوحی قريب الوقوع ، انگشت تحريک در چشم خونريز جهان خواران جنگ طلب می‌کند و باکی از ويرانی خاک ايران ندارد.
...................................................................................................................
ايام ميگذشت و خود را برای نقد و نصيحت رهبری آماده می‌کردم که قصّۀ " وحی و نبوّت " پيش آمد وتهمت تکفيرو غوغای عنيفی که بر سر آن بر آورد‌ند . دست نگاه داشتم و نخواستم شهد کلام را به زهر سياست بر آميزم و پا از کفش فقاهت بر نياورده در کفش ولايت کنم. انتقادات عالمانه را پاسخ گفتم و به قدر مقدور شوخ های شبهه را از رخسار رسالت زدودم و حقيقت کلام خدا را که همان کلام محمد ( ص) ست باز نمودم . غبار آن مناقشات که فرو نشست، برق انتخابات از افق سياست دميد و چشم‌ها را خيره و دل‌ها را فريفته کرد . اميد ها زنده و جانها تازه شد. همه جوشيدند و گفتند نوبت آزمودن بخت است و نشاندن عدالت بر تخت. کسی‌ نميدانست که درون پرده چه فتنه‌ها ميرود و شاخ گستاخ استبداد چشم عدالت را چه زود کورخواهد کرد. نتايج که ازپرده برون افتا د ، آشکار شد که دست خيانت در صندوق امانت مردم برده اند و ديوی را دوباره بر تخت سليمان نشانده اند و دامادی دروغين را به حجله حکومت فرستاده اند و غنيمتی را به غارت ربوده اند و پای اهانت بر شرافت مردم نهاده ند. خوشبختانه غيرت ملت بر غارت شوريد و شيرينی‌ سرقت را در کام راهزنان تلخ کرد.


مردم « زوال استبداد دينی» را جشن ميگرفتند و باد و آتش در کار برکندن خيمه استبداد وسوختن ريشه بيداد بودند که مزدوران و شقاوت پيشگان فرمان يافتند تا قتل و شکنجه و شرارت و تجاوز و تطاول را به اوج رسانند و عَلَم شقاوت را بر قلٌه قساوت بر افرازند . گورستان‌ها را پر کردند و زندان‌ها را پر تر. اما جنبش فرو ننشست..


دانستيد که کار از گلوله پيش نمی‌رود . به تحبيب پرداختيد. هر روز به بهانه‌ای جمعی‌ را فرا خوانديد و با آنان به سخن نشستيد . حتی شاعران شعر به مزد را ، مگر آب رفته را به جوی بازگردانيد. اما شعار‌های ستم رسيدگان نشان داد که شعورشان بسی‌ بيشتر از اين هاست و نارضائی آنان فراتر از آن است که به نوازشی فرو بنشيند. شعار" مرگ بر ديکتاتور" نشان آن بود که جز زوال استبداد و مرگ ديکتاتوری راضی‌ شان نخواهد کرد.


در هنگامه اين بيداد و استبداد و در يکی از مجالس لطف و عتاب رهبری بود که جوانی دليری کرد و وام شجاعت بگزارد و شما را به شنودن انتقاد دعوت و سفارش کرد(محمود حميدنيا) .شما هم خشک و خنک پاسخ داديد که: بلی ما مخالف انتقاد نيستيم، همين و بس. پيدا بود که لغتنامه تنگ رهبری از شرح و بسط واژه انتقاد سخت تهی است و ذهن خو کرده به ستا يش ها و نوازش های مداحان ، تحمل ورود اين مفهوم ويرانگر را ندارد.


آشکار بود و رفته رفته آشکار تر شد که رهبری هواهای ديگر در سر دارد. نه مشتا ق نقد است نه مشوق ناقدان و خوی نکوهيده استبداد چنان در دماغش متمکن شده است که سياهی درحبش و سرخی درآتش.
حديث تلخ حوادث ايام بعد را چگونه می‌توان نوشت که قلم را نسوزاند؟ اعظم مصائب آن بود که مزرع سبز جنبش را به خون سرخ جوانان آلوديد و شمس و قمرِ آن را در بند کرديد وآن دوشير بيشه شجاعت را به زنجير ستم بستيد وآن دوچراغ راه آزادی را در تاريکخانه اسارت نشانديد بدين اميد که جنبش فرو نشيند و بيداری فرو خسبد و اينک نيز مبتهج و مفتخريد که به عنايت ولی‌ّ عصر فتنه گران را محبوس کرده ايد و بد خواهان را مأيوس و” به تدبير تو تشويش خمار آخر شد”. جمعی از بهترين فرزندان اين آب و خاک اکنون در سياه چال و زندان اند و رنجه و شکنجه می‌‌شوند و تاوان نيک‌خواهی‌‌ها و حق طلبی‌های خود را می‌‌دهند و نجاست و خباثت سفلگان و سفّاکان را به جان ميکشند تا ردای رياست و هاله قداست شما آسيب نبيند.


بس کنم گر اين سخن افزون شود خود جگر چبود؟ که خارا خون شود


همين قدر بگويم کاری کرده ايد که اينک کوچکترين اصلاح به يک انقلاب می‌‌ماند، آيا هنروحسن تدبير اين نبود که هاضمه مديريت را ، چنانکه هنر همه دموکراسی هاست، چندان فراخ و نيرومند کنيد که حرکات انقلابی بدل به اصلاح شود ؟


آيا از ضعف بصيرت وسوء سياست نبود که با دروغزنی کم خردوفريبکار چون محمود احمدی نژاد ابتدا به مغازله پرداختيد ودولت او را فخر امت وشرف سياست وا نموديد وحاشيه نشينان درگاه رهبری هم امام زمان را دعا خوان وپشتيبان او دانستند ، لکن همينکه رفتار اورا حمل به نافرمانی کرديد فرمان حمله باو را صادر کرديد؟ جنٌ و انس جمع شدند و به شما گفتند:




بر تو ميلرزد دلم زانديشه يی با چنين خرسی مرو در بيشه يی


وشمااز سر رعونت گوش نکرديد تا آنجا که:


سنگ روی خفته را خشخاش کرد اين مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد يقين کين او مهرست و مهر اوست کين




باری از پس نامه نگاريهای نورانی نوريزاد، بجستجو در پايگاه الکترونيکی‌ و دفتر خطابه‌های پيشين شما برآمدم و ازبخت نيک اين جملات نادر را يافتم که درين فضای ملول وعبوس ، مصلحت اقتضا می‌کند حقيقت انگاشته شود: " البته نبايد با مسئولان مبارزه و دشمنی کرد ، اما اين حرف به معنای‌ انتقاد نکردن و مطالبه نکردن از مسئولان متخلف از جمله رهبری نيست ، چرا که می‌‌توان در عين صفا و دوستی‌ انتقاد هم کرد. " ( ۱۷ مهر ماه ۱۳۸۶ - پايگاه اطلاع رسانی دفتررهبری)




آقای خامنه ای
حالا من از همين سخن ساده و کم جان شما می‌خواهم قلم را جان دهم تا با شما سخنان جانانه بگويد که:


نه هر کس حق تواند گفت گستاخ سخن ملکی است سعدی را مسلٌم


سالها پيش ديدم که بر کنگرهٔ ايوان ، آنجا که مهمانان را می‌پذيريد کتيبه يی نهاده اند و اين سخنان امام علی‌ را به خط خوش بر آن کنده اند : " من نصب نفسه للناس اماما فليبدأ بتاديب نفسه قبل تأديب غيره ...... " : "هر کس بر مسند رهبری می‌‌نشيند ، نخست به تأديب خود بپردازد و سپس به تأديب ديگران ، که معلم خويشتن احترامش بيشتر از معلم ديگران است".


من می‌خواهم شما را در اين تاديب کمک کنم
باور کنيد من بر شما رقت بسيار ميبرم که چگونه ميتوانيد از گرداب مداحی‌ها طاهر و سالم بيرون بجهيد ؟ ناز پرورده مدح نرم مداحان آيا طاقت نقد سخت نقادان را خواهد داشت؟


نيک‌ خواهان دهند پند وليک نيک‌ بختان بوند پند پذير
پند من گر چه نيکخواه توأم می‌ کند در تو سنگدل تاثير؟


بر رعايايی چون خود و نوری زاد و ... هم رحمت ميبرم که چه مايه ناکامی کشيده اند و ناراستی ديده اند که اکنون کلماتی‌ کم جان را که با کراهت ادا شده اند بايد به منزله کرامتی آسمانی بر گيرند و در پناه آن خطر کنند و‌ای بسا که ترک جان و سر کنند


غريبا ! واعظ مسجد کرامت مشهد را چه افتاده است که خود وعظ کسی‌ را نمی‌‌شنود و قدرت مطلقه ولايت در گوش او چه خوانده است که ناشنوا ما نده است ؟


ای صاحب کرامت ! شکرانه سلامت روزی تفقّدی کن درويش بی‌ نوا را


شما که کراراً در خطابه‌های خود برای اعيان حضرت و ارکان دولت به ويژه سفيران و رايزنان و مبلغّان می‌گوييد " پيام اسلام را به همه جا برسانيد . ما برای جهانيان حرف‌های گفتنی بسيار داريم " آيا نمی‌دانيد که سخن بدون مجال نقد ، نه گفتنی ميشود و نه ماندنی. شما و همراهانتان که هميشه يک سو‌يه سخن ميگوئيد و سخن ديگران را نه از نزديک و نه از دور نميشنويد و اصلا لايق شنيدن نمی‌دانيد ، کدام حرف گفتنی برايتان باقی‌ مانده است ؟ چهار صد سال است که جهان تئوری نقد آزاد و عمل آزادانه نقد را می‌‌آزمايد و از برکاتش بهره مند می‌‌شود. حالا از شما چه بشنود که ز اين بانگ جرس چهار صد سال است پس مانده آيد و هنوز سخنان آب نديده و نقد نشنيده خود را علاج درد‌های جهانيان می‌دانيد؟


ای کاش نقد‌ها را فقط نشنيده می‌‌نهاديد و ناقدان را اين همه فرو نمی‌‌کوفتيد.
کارنامه شما در پاسخگو کردن خويش و شنيدن نقد ديگران به هيچ روی درخشان نيست. جوانان و نيکخواهان توصيه های شما را بکدام پيشينه و پشتوانه جدی بگيرند؟ در آغاز رهبری که دماغ مرجعيت می پختيد، فقيهی دلير مشفقانه و عالمانه شما را پند داد که فروتنی کنيد و جامه افتاء بر تن مکنيد که "من افتی بغير علم فليتبوّأ مقعده من النّار"، صاعقه عذاب چنان بر او نازل شد که ديگر مراجع از بيم سرها در گليم کشيدند وخائفانه در کنج خاموشی خزيدند. آنچه ولايتی ها با آن فقيه اهل بيت کردند ناصبی ها با علی واهل بيت نکردند. اين پيمانه کوچک تحمل که به نيم قطره مخالفت پر می شود با سيلاب بی امان نقد چه خواهد کرد؟


البته در اين ميان فقيهی زيرک قد علم کرد وسر قدم کرد وجوهر در قلم کردو رساله يی در ولايت مطلقه شما فراهم کرد.مقام رهبری هم کرم کردو اورا به رياست قوه قضاييه مفتخر ومکرّم کرد.


از سعيدی سيرجانی نميگويم که او را از جان سير کرديد و به دست "سعيد "شقی اسير کرديد و يک چند او را در غل و زنجير


کرديد و عاقبت او را هم سرنوشت اميرکبير کرديد، و چون او بسی بسيار، از فروهر ها گرفته تا پوينده و سهرابی وتفضلی و زيدآبادی واحمدقابل و... ودريغ از يک جمله توضيح يا استغفار.


چرا با ناقدان و مخالفان چنين می‌کنيد؟ از مقيد شدن قدرت مطلقه ميترسيد؟مگر آنان جز اين می‌‌گويند که بازی‌ سياست را به قاعده کنيد و جامه رياست را به اندازه ببريد؟ ميترسيد که ديگر نتوانيد با اشاره انگشتی دفتر حيات کسی را ببنديد؟ اين همه که مردم را در خطابه‌ها به تقوا دعوت می‌کنيد ، آيا می‌‌شود به انتقاد هم دعوت کنيد؟ نقد، تقوای سياست است و بی‌ انتقاد و مطالبه ، تقوا طبلی‌ تو خالی‌ است. مگر علی‌ با مردم خود نگفت :" لا تکفٌو عن مشورة بعدل او مقولة بحق فانی فی نفسی لست بفوق آن نخطی”:


"از مشورت دادن و حق گفتن با من دريغ نکنيد که من برتر از خطا نيست".


در اين روزگار چه حاجت به انوری پروری است که چنين با شاعران شب نشينی می‌کنيد؟ آيا حافظان زمانه هم راهی‌ به مجالس شما دارند؟ آيا اصلا حافظ صفتانی باقی‌ گذشته ايد ؟ شاعران پر گوی دم سرد وفصاحت فروشان بی درد کم نبوده اند و نيستند. حافط را دليری نقد فقيهان و صوفيان و رياکاران و تزوير گران و خرقه پوشان و زهد فروشان و محتسبان و اوقاف خواران و قارونان و گران جانان و عبوسان و شحنه شناسان ، يعنی نقد جامعه دينی زمان ، حافظ کرد نه حديث سرو و گل و لاله و وصف چشم و ابرو وخال و گيسوی نازک بدنان و سيمين ذقنان.


شما هم بگذاريد تا جامعه ، حافظان دلير و نقاد و تزوير ستيز خود را بپرورد حتی اگر در روی شما بايستند وبدرشتی بگويند :


گر جلوه می نمايی و گر طعنه می زنی ما نيستيم معتقد شيخ خود پسند


گوييد مجلس خبرگان و خبرگان مجلس هستند و " عرايض لازم را به استحضار می رسانند ". آنان مفلسان منقادند نه مخلصان نقّاد:


از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو يعنی ز مفلسان سخن کيميا مپرس




ديانت را چرا بهانه خشونت کرده ايد؟ گفته ايد "اسلام تازيانه هم دارد" ولی آيا فقط تازيانه دارد؟ عسل فروشی چه عيب داشت که سرکه فروشی اسلامی دائر کرده ايد؟ می دانم به حافظ ارادتی داريد. پس "ارادتی بنما تا سعادتی ببری." جامعه حافظی بپا کنيد: بی ريا و پر لبخند. هم کسوتان حلوا خوردۀ خود را بنگريد که کشوری را در ماتم وخرافه و ريا و گزافه غرق کرده اند، لبخند را از لب ها ، معرفت را از مغزها ودليری را از دلها ربوده اند، جلوه می فروشند و عشوه می خرند، آب می دهند و گلاب می گيرند، درس غلامی و غمناکی به مردم می دهند و تخم تقليد و تزوير می پراکنند.


بنگاه بانگ ورنگ هم اينک خادم طنازی ها و گزافه پردازيها و شعبده بازی های آنان شده است: مدرسه ای برای نادانی و مصطبه ای برای ثنا خوانی و قهوه خانه ای برای نقّالی و سخنرانی و دغل سرائی برای آبرو سوزی و حيثیّت ستانی. صندوق صوت و صورت را بنگريد که سرای زاغ و زغن و خانۀ تزوير و دغل شده است و از آن جز بانگ تملّق ورنگ تزوير به چشم وگوش نمی رسد. نه صدائی از مدارا درآن هست نه سيمائی از مروّت، نه نقدی نه مطالبه ای، نه سؤالی نه محاسبه ای. درس غلامی می دهند و نقد دليری می ستانند. آبرو ها می برند و دروغ ها می پراکنند. نيم خرده بر خشونت نمی گيرند ولی صد آفت در آزادی می بينند. از ريختن آبروئی چندان بيم ندارند که نمودن تار موئی.




تا بداند مؤمن و گبر و يهود کاندراين صندوق جز لعنت نبود


خدا را بر رعیّت رحمت آوريد و جای اين نرم تنان گزافه‌گوی را به سخت رويان بدهيد که با شما درشتی کنند و با خلايق نرمی. با شما سردی کنند و با خلايق گرمی.


آن قدر ارتفاع بگيريد که تيغ تصرفتان جامۀ قوای سه گانه را چاک نکند اما آن قدر ارتفاع نگيريد که گوشتان فرياد مظلومان و صدای ناقدان را ادراک نکند. به شما زبانی توانا داده‌اند تا حق را بگوييد ودستی نا توان يعنی که دراز دستی نکنيد.
مجلس و دستگاه قضا را به خدمت نگيريد واز آنها رأی و حکم بر وفق مزاج خود طلب نکنيد. دستگاه قضا بايد پنجه در پنجه رهبری بيفکند و او را در سوء معاملاتش مؤاخذه کند. با اين مجلس ذليل وقضای زبون کدام دادگری و کدام مردم سالاری ممکن است؟ و انتخابات چه گرهی از کار ملت خواهد گشود؟ مثلث زر و زور و تزوير يعنی سه برادران لاريجانی را گماشته ايد تاشما رااز شر قضا وقانون وحقوق بشر برهانند؟ خلايق رااز نحوست اين تثليث برهانيد وبی خطر بر خط راست برانيد. چهره قضا وقانون را به آب عزت از غبار ذلت بشوييد واز اسب انتخابات فرودآييد وزمامش را بدست مردم بسپاريد.




آقای خامنه ای


ولايت فقيه البته نه شرعاً اعتبار دارد نه عقلاً وکثيری از فقها وعقلا با آن مخالفند اما هرچه هست به معنای ولايت سياسی ست نه ولايت معنوی ، ومفهومی جز رياست و زعامت فقيه ندارد. امتحان کنيد و همين را آشکارا بيان کنيد "کافرم گر جوی زيان بينی". تا نا آشنايان، " ولايت فقيه" را ديگر عين ولايت باطنی و قداست معنوی نشمارند. دکان اين مغالطه را خودتان ببنديد. رياست و سياست را رنگ قدسی و آسمانی نزنيد. صادقانه و آمرانه به صدا و سيما بگوئيد تا ازين پس از زعامت فقيه سخن بگويد نه از ولايت او. تا هيچ مؤمنی به هوس ذوب شدن سر در تنور ولايت نکند و در آرزوی شفا يافتن ، نيم خورده "ولیّ خدا" را نخورد و« بر زمينی که نشان کف پای توبود» بوسه نزند و برای انتقاد کردن وجدان و ايمانش نلرزد.


اين مغالطۀ کلان را خود از اذهان پاک کنيد تا آنچه را به جبر تاريخ يا به سوء اختيار يا از بلندی بخت در دامن ايرانيان افتاده نيکوتر بشناسند.
سخنان شما اگر حجت باشد در عرصه سياست ست نه در عرصه معرفت ،وديگرچه معنا دارد درباره همه چيز سخن راندن و فقيهان و فيلسوفان و عالمان و مديران و اقتصاددانان و هنرمندان و دانشجويان و روحانيان و شاعران و فيلمسازان و... را مخاطب قرار دادن و بهمه درس دادن؟ "خويش را کامل نديدن خود کمال ديگر است" مگر نه؟از همه شگفت تر حديث علوم انسانی ورهنمودهای ناروای شماست که عين نارسايی آگاهی و نا پارسايی انديشه ست. تقوای سياست که نقد است وتقوای انديشه که سکوت است وتقوای عمل که مداراومروت است ازگفتاروکرداروپندار شما غايب است.در سياست فراتر از نقد می نشينيد ودر خطابه فزون تر از دانشتان سخن ميگوييد ودر عمل از حريفان ذلت وتسليم ميطلبيد.




چه شب ها نشستم درين سير،گم که دهشت گرفت آستينم که قم


آقای خامنه ای
با خود می انديشيدم که تفاوت من با شما در کجاست. هر دو ايرانی و مسلمانيم و در دعوی متابعت از پيامبر عزيز اسلام همداستانيم و خيانت به وطن و هلاک حرث ونسل را اعظم گناهان ميدانيم. فراستِ چندان نمی خواست که ببينم اختلاف عميق در آن جاست که من به قبح ذاتی استبداد معتقد و ملتزمم اما شما استبداد را اگر به خاطر دين و در خدمت نشرو بسط آن باشد ، می پسنديد و می پروريد وبا دينداری قابل جمع ميدانيد. بلی نقطه افتراق همين جاست و همه رفتار حاکمانه شما بر آن گواست (سخن ازوسوسه ثروت وقدرت نميگويم وانگيزه های شمارا به پرسش نميکشم وبينش سيد قطبی شما از دين را هم در شمار نمی آورم). بی جهت نيست که گاه با يک سخنرانی جان و مال و آبروی کسی را به خطر می افکنيد (ومن خوداز قربانيان اين صلاح انديشی مستبدانه ام و چون من بسی بسيار)، در انتخابات دخالت وتقلب می کنيد ، مجلس را در رايزنی های مهم سر جای خود می نشانيد، اجازۀ تظاهرات آزاد به هيچ گروهی و حزبی نمی دهيد، بنام دفع تهاجم فرهنگی بروزنامه ها تهاجم می کنيد، قوّۀ قضائيه را معلّق می گذاريد و بی التفات به آن ، مخالفان را مجازات ودر حصروحبس می کنيد، حتی با درويشان که "وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند" وفا نمی کنيد ، به احدی اجازه نقد رهبری را نمی دهيد، سپاهيان را به عرصه سياست و اقتصاد می کشيد، صدا و سيما را مهار ميزنيد، فرهنگ و دانشگاه را امنيتی نظامی می کنيد، حوزه های علميه دينی و مساجد ومنابر را حکومتی می کنيد، ناقدان را حتی اگر از مراجع باشند فرو می کوبيد، زور عريان را به خانه ها وخيابانها می بريد و انصار حزب اله را برتر از قانون می نشانيد و مصونيت قضائی می بخشيد و...


آخر اگر روزی اين آب وخاک به مخمصه يی و مهلکه يی بيفتد و بيگانگان دست طمع درآن دراز کنند از مجلسيان ذليل ، از دانشگاهيان مظلوم، از نويسندگان شکسته دل وشکسته قلم، از عالمان بسته دهان، از احزاب اخته و مرعوب ، از سياست پيشگان بله قربان گو، از مديران ناکارآمد، از صدا و سيمای دروغگو، از روحانيان خونين دل، از کارگران فقير، از نوکيسه گان فاسد انتظار چه معجزه ای می توان داشت؟


ميگوييد سپاه پاسداران هست، بلی "هيچ شهی چون تو اين سپاه ندارد." ولی کشور پادگان نيست ، و همه کارش به قوای قهريه بر نمی آيد. چه حسنی وهنری دارد تابع الگوی سوريه و ليبی شدن و کشور را به نيروهای نظامی و امنيتی و فراقانونی و... سپردن و در حصاری از عسکريان و لشکريان نشستن و به "نصربالرعب" دل خوش داشتن؟
باور کنيد که استبداد ذاتا قبيح است وبا دينداری غير قابل جمع ست و شرّش ازهر شرّديگری فزون تر است . اين رذيلت رابا فضيلت دفع کنيد نه با رذيلت ديگر." ادفع بالّتی هی احسن السيئة".
به نقد تن دهيد. " بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد". استبداد را بکشيد و خلقی را زنده کنيد. نقد رهبری مقدمه آشتی ملی و نشانه نيرومندی و فرو تنی است. آغاز ورود به عرصه مدنیّت و مدرنیّت ، و تمرين دليری و حریّت و نفی غلام پروری و عبودیّت است. چيزی را که چندين برکت در آن است چرا از رعیّت دريغ ميداريد؟


زيرکان اطلاع واطمينان دارند که همه زجرها و زنجيرها وتجاوزها و تطاول ها به علم و رضا و اذن و اشراف شما ولذا گناهش بگردن شماست وبقول سعدی :
که گفت ار نه سلطان اشارت کند که را زهره باشدکه غارت کند؟


خبر خباثت ها وقساوتهای قصابان شما به تواتر رسيده است. آيا تاوان اينهمه جنايت را می توانيد بپردازيد؟ اگر همه خوبيهای مملکت محصول رهبريهای داهيانه وپيامبر گونه شماست چرا زشتيهايش نباشد؟ قدرت مطلقه مسووليت مطلقه می آورد.
مورٌخان آورده‌اند که آغا محمد خان قاجار هم موسيقی می نواخت هم زيارت عاشورايش ترک نمی‌شد هم به دستان نامبارک خود سر می بريد وچشم در می آورد. چرا رفتار و کردار شما بايد ياد آور احوال وی باشد؟ از فقه صفوی آموخته ايد که با " باغيان وياغيان»چنين قساوت مندانه عمل کنيد؟ بد نيست آن فقه را کمی هم به اخلاق بياميزيد و جان و مال و آبروی آدميان را حرمت بگذاريد. زندانهای شما خبر از خدايی خونخوار می دهند که از قتل وتجاوز باکی ندارد و پرده ناموس بندگان را می درد. از چنين خدايی به خدای عادل رحيم پناه بريد و بر اين بی رحمی ها و جنايات نقطه پايان بگذاريد.
***************************************
می بينم که وام از غزالی و سعدی می گيرم و نصيحة الملوک ديگر می نويسم و از سلطان تقاضای عدل ورحمت برای رعيت می کنم و چه جای شگفتی است؟ نه نظام ما نظامی مردم سالار است نه مردم ما شهروندان حقّ مدار. بل همچنان سلطانی داريم ورعيتی . " اينک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی".


سعدی گفت : "دو چيز حاصل عمر است: نام نيک و ثواب". شما هم برای نام نيک اين جهان و پاداش کلان آن جهان ، در اين "نصيحةالملوک" به عين عنايت بنگريد. ابراهيم نبی از خدا نام نيک می خواست: " و اجعل لی لسان صدقٍ فی الآخرين" شما هم که از نام نيک نمی گريزيد. از صحبت دوستی برنجيد که بد را حَسَن و خار را سمن و عيب را کمال و زشتی را جمال می نمايد


کو دشمن شوخ چشم چالاک تا عيب مرا به من نمايد؟


من دشمن چالاک شما نيستم اما ناقد بی باک شما هستم و در کار شما عيوب بسيار می بينم که اگر بنويسم مثنوی هفتاد بل هفتصد من کاغذ می شود. من در اين مخاطبۀ پر مخاطره آبروی فقر و قناعت را می خرم و نام نيک و ثواب می طلبم. پروای حقيقت و مصلحت مرا به اين خطر می خواند که بجای شربت شيرين مدح ،داروی تلخ نقد را در کام شما بچشانم.




زان حديث تلخ می گويم ترا تا ز تلخی ها فروشويم ترا


بر اين رعیّت فرشته فطرت رحمت آوريد که در چنگال ديو استبداد همچنان اسيرند، نه لبخند بر لب دارند نه ايمان در دل نه نان در سفره ، نه دانش در دفتر ، نه نشاط عيشی نه درمان دلی. محتسبان لبخندشان را ربوده اند و واعظان شحنه شناس ايمانشان را. مفسدان نانشان را بريده اند و جاهلان دفتر معرفتشان را دريده اند. نه رنگ دادگری را می بينند نه چهره آزادی را . گران از تکاليف و تهی ازحقوق.


رهبرانشان شب و روز ارجوزۀ عدالت می خوانند و بدنيا درس مهر و کرامت می دهند. اما خود زندان ها را از قساوت انباشته اند و جامعه را به عفونت دروغ و ريا آغشته اند. درس غلامی به مردم می آموزند و رشته بندگی بر آنان می آويزند و در " رسم ناقدکشی و شيوه شهر آشوبی " استادند. صد خرده بر ديگران می گيرند و اما خرده ای انتقاد بر خود را نمی پذيرند. خدا و ديانت را سپر بی کفايتی های خود نموده اند و خود راقوم برگزيده و ولی ٌ مقرب خدا وانموده اند. يحسبون کل صيحة عليهم. هر نصيحتی را صدای دشمن و هر ندای مخالفتی را نوای اهريمن می دانند. کارشناسان مقدس تراشی اند ومهندسان خبره زنجيربافی. قاتلان بی باک مروت و سارقان چالاک حریّت.
بر اين بندگان بندی رحمت آوريد که چون غلامان غمگين در اسارت ولايت شمايند تا زنجير غلامی وقفل غمناکی شان بشکند و برق دليری و شادمانی در چشمان نمناکشان بشکفد.


"يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم" ، قومی جامه ونان و جان و جوانشان را دادند اما به آنان اجازه يک انتقاد و اعتراض ساده ندادند و جواب مطالباتشان را با داغ و درفش آبداده دادند؟
" با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل" جواب مراجع را هم با سنگ داد؟ و بهمه ناقدان اعلام جنگ داد؟




آن کو تو را به سنگدلی گشت رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی


آقای خامنه ای


حرف جدّی من با شما اين است که حرف خود را جدّی بگيريد. حالا که صحبت از نقد ميکنيد، نسيه اش نگذاريد، آنرا نقد کنيد "چونکه آنرا کاشتی آبش بده". تا رعیّت به صداقت شما شهاد ت دهند و از برکاتش فايدت برند. از چه می ترسيد؟ مبادا حشمت و جلالت شما بشکند؟ مگر دل است که شکستنش گناه باشد؟ تازه "از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک؟" درآن شکستن صد برکت هست: سلامت ميهن، سعادت رعیّت ، پالايش فرهنگ ، نام نيک ، شکستن طلسم غلامی و دميدن روح دليری ، تعديل انحرافات و تقويم اعوجاجات و تصحيح اشتباهات... از اين بيشتر چه می خواهيد؟






من و دل گرفدا شويم چه باک؟ غرض اندر ميان سلامت اوست


از مولوی بياموزيد و چهره متبسّم اسلام باشيد ، نگذاريد نامتان در زمرۀ بانيان و حاميان قراءت فاشيستی ازاسلام رقم بخورد. "ذاک دعوای وها انت وتلک الايام".
من از نوشتن اين نامۀ مشفقانه تنها فتح باب نقد را اميد می برم و بس وگرنه آنچه بايد بر سبيل نقد گفته شود چندان است "که گرصد نامه بنويسم حکايت همچنان آيد" .ديگران بايد از راه برسند و از شما بپرسند ديوار وطن چرا خم شده است و جويبار فرهنگ چرا آلوده است و آسمان آزادی چرا ابری ست وچهرۀ دين چرا عبوس است وکمر عدالت چرا شکسته است وچشم هنر چرا گريان است و دل دانش چرا پريشان است و جان و آبرو چرا اينهمه ارزان است و داعيان شعار نه شرقی و نه غربی چرا در هوس پی افکندن يک "شوروی" ديگرند و هوای سياست چرا مرگزاست و شکم اقتصاد چرا فربه از اختلاس وحرام است؟ کشتی انقلاب چرا کژ مژ می رود و ترکیۀ سکولار چرا از ايران ديندار بيش تر دل می برد؟
و چرا




جاهلان سرور شدستند و ز بيم عاقلان سرها کشيده درگليم


می توانستم اين نامه را نهانی روانه کنم تا " به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد" بدست شما برسد اما رواتر ديدم که طبل زير گليم نکوبم و صفا را به خفا نپوشم بل بلاغ مبين کنم و بر سر مناره فغان برآورم و " به پيش شحنه بگويم که صوفيان مستند" .


بقدر طاقت خشم خود را فرو می خورم و با دلواپسی عميق از آينده کشور و بی کفايتی های ويرانگر وايران سوز، صبورانه سرکشی های قلم را مهار ميکنم و درست گويی را به درشت گويی نمی آميزم و خطاب بی عتاب می کنم، وسخن بنرمی و آزرم می گويم تا دلی را به نصيحت گرم کنم وسلطانی را از سوء سياست برهانم.


پست می گويم باندازۀ عقول عيب نبود، اين بود کار رسول


نرم گو ليکن مگو غير صواب وسوسه مفروش در لين الخطاب


رهبری حق شما باشد يا نباشد ،نقد رهبری بی شبهه حق مردم است وگوش کردن به نقد آنان تکليف شما.آنهم در علن نه در خفا.
صد محفل و مجلس برای تائيد ولايت فقيه بر پا می‌کنيد يکی‌ هم برای نقد و آسيب شناسی‌‌اش بر پا کنيد.صد مداح و ثنا خوان در روز نامه و صدا و سيما داريد ،يک نقاد را هم تحمل کنيد. نه فقط تحمل که تشويق کنيد تا عيب شما را آشکارا بگويند. زيان نميکنيد. خشونت نقد را بچشيد ، خاصيت‌ها دارد. دانشگاه‌ها را بگذاريد حقيقتاً دانش گاه ودارالعلم باشند . راضی‌ مشويد که حراميان و راهزنان دهان و استخوان دانشجويان را بشکنند و چشمشان را در آورند . دشنه را به مصاف دليل نفرستيد. بگذاريد افکار شاخ يکديگر را بشکنند. از زوال ايمان جوانان نهراسيد. دشمن‌ترين دشمنان ايمان ، مستبدان اند نه نقادان . به مغرب زمين نگاه کنيد . سه‌ قرن است گزنده‌ترين و کوبنده‌ترين مخالفت‌ها و دشمنی‌ها رابا دين کرده و ميکنند ، اما دين داری معرفت انديش همچنان بالنده و باقی‌مانده است. کليسا‌ها چراغشان روشن است. کتاب‌های محققانه در تاريخ و فلسفه و علم و دين ، بهتر و بيشتر از کشور ما به بازار می آيند.عاقبت ماندنی‌ها می‌‌مانند و رفتنی‌ها چون کفی بر آب می‌‌روند.
.
دشمنان با انبيا بر می‌‌تنند پس ملايک رب سلٌم می‌‌زنند
کاين چراغی را که هست اونوردار از دم و پف‌های دزدان دوردار


آنقدر جامعه را چون کودکی تر و خشک نکنيد و پستانک ولايت به دهانش نگذاريد .خدايی نکنيد بل خدا را در ميان آوريد ! هر جا عدالت و خلاقيت و رحمت و حرّيت هست ، خدا هم هست. خدايی که ما ميشناسيم و می‌‌پرستيم موصوف به اين او صاف است. جامعه را لبريز از عدالت و رحمت و خلاقيت کنيد ، خدايی می‌‌شود.به قشور و ظواهر دل شاد مکنيد و حقيقت را به مجاز نفروشيد .


" غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد ".


آقای خامنه ای
من و شما افسانه می‌‌شويم ، اما اين نامه ها جاودان می‌‌ماند ، چون پنجره‌ای به روی آينده و چون آينهِ يی برای آينده گان که چهره رياست شما را می‌‌نمايد و قصه زعامت شما را می‌‌خواند.




باری چو فسانه ميشوی ای بخرد افسانه نيک‌ شو نه افسانه بد


به منزل نخستين قدم بگذاريد و به منزله‌ نخستين قدم ، بگذاريد اين نامه را همگان بخوانند ، آن هم به فراغت نه به تشويش ، در روز نامه‌ها نه در شب نامه ها، در علن نه در خفا. با رعيت فتح باب گفتگو کنيد و به آنان جواب علنی بدهيد و از“استبداد دينی تان “دفاع کنيد .اين نامه را خود بر مردم بخوانيد وگر نه مردم بر شما خواهند خواند که:” من نام لم ينم عنه "از کثرت اين گونه نقد‌ها و نامه‌ها نترسيد.اگر رشته عدالت محکم شود ، عده اين نامه‌ها هم کم ميشود. اگر هم نشد ، آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ کمترين حرمت به حقوق رعيت آن است که سخنش شنيده و سنجيده شود. اين باب را گشاده نگاه داريد که صد گشايش در آن است.قدر اين قلم‌های بی‌ طمع را بدانيد و تا سيلی روزگار در نرسيده حلوای نقد رايگان را نوش جان کنيد.
نه فخری است برای جمهوری اسلامی و نه نام نيکی‌ برای شما که ناصحان نا امن باشند . اما اگر باری به صاعقه غيرت يا به ساءقه مصلحت ، کارگردانان ديوان قضا فرمان يافتند تا صاحبان اين قلم‌ها را در بند کنند ، بسپاريد تا جرم ديگری برای‌شان نتراشند و بر گناه ناکرده‌ شان نام گناه ديگر ننهند و برايشان جامه تنگ جاسوسی ندوزند و نامه ننگ ناموسی ننويسند.خويشاوندانشان را نيزآزار مکنيدوهمسران وفرزندانشان را به سياهچال ها مبريد ودر سردخانه ها منشانيد ودست تجاوز وتطاول در شرافتشان دراز مکنيد . جوانمردی را به جوانمرگی ميفکنيد.آيا می پسنديد با فرزندانتان چنين کنند؟




در پايان ، باز هم وامدار گفتمان مهربان سعدی هستم که رعيت وار باب نصيحت را با سلطان می‌‌گشود :




شهی که پاس رعيت نگاه می‌‌دارد حلال باد خراجش که مزد چوپانی است


وگر، نه راعی خلق است زهر مارش باد که هر چه می‌‌خورد او جزيت مسلمانی ست






قل اطيعوالله واطيعوالرٌسول. فان تولٌوا فانما عليه ما حمٌل وعليکم ما حمٌلتم.وان تطيعواه تهتدوا وما علی الرٌسول الاالبلاغ المبين. هذابلاغ للنٌاس ولينذروا به وليعلموا انما هو اله واحد.وليذٌکٌر اولواالالباب .


.
اوّل ديماه۱۳۹۰
عبدالکريم سروش