۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

نقاشی های ایمان مالکی

ایمان ملکی در بیستم اسفندماه 1354 در تهران متولد شد و از دوران کودکی علاقه زیادی به نقاشی داشت. از 15 سالگی فراگیری نقاشی را تحت نظر اولین و تنها معلم خود استاد مزتضی کاتوزیان - که بزرگترین نقاش واقعگرای ایران است - آغاز نمود. در سال 1374 وارد دانشگاه هنر شد و چهار سال بعد در رشته گرافیک از این دانشگاه فارغ از تحصیل شد. او در سال 1379 ازدواج کرد. در سال 1380 اقدام به تاسیس << آتلیه نقاشی آرا>> و آموزش نقاشی با رعایت ارزشهای سنتی و کلاسیک این هنر نمود.
مهمترین نمایشگاه هایی که او در آنها شرکت داشته عبارتند از:نمایشگاه نقاشان واقعگرای ایران در موزه هنرهای معاصر تهران (1378) و نمایشگاه های گروهی آتلیه کارا: سال 1377 در نگارخانه سبز و 1382 در موزه هنرهای زیبای کاخ سعد آباد.

او در سال 1384 موفق به دریافت جایزه << ویلیام بوگرو>> برای تابلوی <<فال حافظ>> و جایزه منتخب رئیس مرکز نوسازی هنر برای تابلوی << دختری کنار پنجره>> در دومین دوره مسابقه (سالن) بین المللی مرکز هنر (ARC) آمریکا شد.


نقاشی های ایمان مالکی

نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی
نقاشی های ایمان مالکی



رویاهاتو از دست نده بذار بارون خیست کنه/ حضرت شاملو

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

روسیه هم پول ایران را می برد هم والیبالش را برد

تیم ملی والیبال ایران در سه ست متوالی از روسیه شکست خورد


پایگاه خبری والیبال ایران - Volleyballnews.tk



یادداشت سعید حجاریان در تمجید از مقاومت تاج زاده و هشدار درباره وضعیت میرحسین

به نقل از سایت کلمه
چکیده :سعید حجاریان، فعال و تحلیل گر سیاسی در یادداشتی ضمن تمجید از مقاومت سیدمصطفی تاج زاده، از اخبار کذبی که در برخی سایت های وابسته به جناح حاکمیت مبنی بر ابتلای میرحسین موسوی به بیماری های لاعلاج منتشر شده، ابراز نگرانی کرد....


سعید حجاریان، فعال و تحلیل گر سیاسی در یادداشتی ضمن تمجید از مقاومت سیدمصطفی تاج زاده، از اخبار کذبی که در برخی سایت های وابسته به جناح حاکمیت مبنی بر ابتلای میرحسین موسوی به بیماری های لاعلاج منتشر شده، ابراز نگرانی کرد.
ابراز نگرانی و هشدار مدیر مسئول روزنامه توقیف شده صبح امروز از آن رو حائز اهمیت است که او خود یکی از متخصصان و کارشناسان زبده مسائل امنیتی در کشور است.
سعید حجاریان تاکید کرده است که این نوع خبر دهی بسیار هشدار دهنده است و من امیدوارم که با تکذیب مقامات مسوول زمینه تکرار چنین اقداماتی از بین برود.
به گزارش کلمه، نایب رییس اولین دوره شورای شهر تهران در بخشی از یادداشت خود آورده است: از اقدامات جانانه و بیادماندنی او در این زمینه، دفاع از مردم تهران در انتخابات مجلس ششم است که تا امروز حاضر به تایید پایمال شدن حق برخی از کاندیداها و ورود ناحق برخی دیگر نشده است و قصه این کش و قوس تا امروز ادامه دارد که همگان از آن خبر دارند.
متن کامل این یادداشت که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
حبس چنین خواجه نه کاریست خرد
در حالی پنجاه و پنجمین زادروز برادر عزیزمان مصطفی را جشن میگیریم که بیش از سی ماه از حبس غیر قانونی او می گذرد. سابقه بیش از سه دهه همکاری و رفاقت با مصطفی، خاطرات و یادگارهای تلخ و شیرین فراوانی به همراه داشته است که در زیر به نمونه هایی از آنها خواهیم پرداخت. برای من این دوستی و همکاری همواره مایه افتخار بوده و امیدوارم که با استخلاص وی توفیق تداوم آن را داشته باشم.
در این روزها که مصادف است با عید غدیر خم و طبعا یادآوری سادات بزرگوار که مصطفی عزیز هم از همین سلاله پاک است، جای دارد ذکری هم از برادر بزرگوار در حصرمان مهندس میرحسین موسوی داشته باشیم. متاسفانه طی هفته های گذشته خبری بهت آور و نگران کننده بر روی خروجی برخی سایت های وابسته به جناح حاکم مبنی بر ابتلای آقای مهندس موسوی به بیماری لاعلاج و نا امیدی اطبا از معالجه ایشان قرار گرفت. لازم می بینم که نگرانی شدید خود را از این نوع خبردهی که ضمن غیر اخلاقی بودن بسیار نگران کننده و هشدار دهنده نیز است ابراز کنم. امیدوارم که با تکذیب مقامات مسوول زمینه تکرار چنین اقداماتی از بین برود و از التهاب آفرینی بیش از این در جامعه جلوگیری شود.
حال به ذکر چند مورد از ویژگی های بارز مصطفی می پردازم. لابد اگر کسی بخواهد مصطفی را بر اساس تبلیغات دیداری و نوشتاری رسمی بشناسد، وی را فردی بی دین و عامل بیگانه می داند. اما من که سالها است با وی آشنا هستم شهادت می دهم که در تدوین و عرق مذهبی هیچ کم از مدعیان و حتی بعضی اوتاد ندارد.
در سال های پس از پیروزی انقلاب دوستان با مصطفی در مورد اسم فامیل او شوخی می کردند و به او می گفتند که این “تاج” منحوس را از سرت بردار. البته او هم با حاضر جوابی همیشگی اش پاسخ می داد که این تاج، “تاج سیادت” اسات و با “تاج کیانی” تفاوت دارد. مصطفی انسانی وارسته و متخلق به اخلاق حسنه و بسیار حساس به حق الله و حق الناس است. موارد بسیاری سراغ دارم که او برای حفظ شعائر، سختی های بسیاری را بر جان خریده و هیچ گاه از مسیرهای میان بری که بعضا علما هم توصیه می کردند استفاده نمی کرد. لذا معتقدم که یکی از وجوه کمتر شناخته شده شخصیت مصطفی میزان پایبندی او به دستورات دینی است که کمتر برای جامعه و دوستاران او شناخته شده است که این هم ناشی از منش ها و ملکات و سجایای اخلاقی اوست، اما وظیفه ماست که این ویژگی او را تذکر دهیم. علاوه بر این، مصطفی بسیار مردم دار و خوش برخورد است و جزو کسانی است که انسان از هم صحبتی با او سیر نمی شود. شاید علاقه ی وی به “دوتوکویل” روحیه دموکراسی خواهی وی را برجسته کرده است که با همگان سر می کند.
مصطفی حقیقتا ضمن اعتقاد نظری به دموکراسی، در زندگی فردی و اجتماعی اش به آن عامل نیز است. زمانی هم که پیش از انقلاب در خارج از کشور با تعدادی از دوستانش گروهی را تشکیل دادند، تنوع فکری و سیاسی فراوانی در بین هم گروهی هایش دیده می شد، به نحوی که پس از پیروزی انقلاب آنها در گروه های سیاسی متنوعی و بعضا رقیب عضو شدند.
همچنین مصطفی انسانی بسیار شاد و بذله گوست. صدای خنده او پیش از خود او وارد می شود. هر که با او معاشرت دارد ناگزیر از خندیدن است. به یاد دارم زمانی را که در دانشکده حقوق و علوم سیاسی به اتفاق با مرحوم دکتر قاضی کلاس حقوق اساسی داشتیم. مرحوم استاد، فردی بسیار شق و رق و حتی تا حدی عبوس بود. اما او نیز تاب مقاومت در برابر شوخی های مصطفی را نداشت و به خنده می افتاد. من هیچ وقت در مصطفی افسردگی ندیده ام که این ناشی از امید و ایمان نیرومند او به راهیست که انتخاب کرده است. از دیگر خصائل نیک مصطفی پایمردی او بر اصول و آرمان هایش است. از اقدامات جانانه و بیادماندنی او در این زمینه، دفاع مردم تهران در انتخابات مجلس ششم است که تا امروز حاضر به تایید پایمال شدن حق برخی از کاندیداها و ورود ناحق برخی دیگر نشده است و قصه این کش و قوس تا امروز ادامه دارد که همگان از آن خبر دارند. در قصه انتخابات دور اول شوراها هم مقاومت مصطفی در برابر رد صلاحیت غیر قانونی برخی از داوطلبان از جمله بنده و آقای نوری توسط هیات نظارت بر انتخابات و قرار دادن نام ما در لیست نامزدها در حوزه های انتخابیه به هر زحمتی که بود از دیگر اقدامات بیاد ماندنی اوست.
در سال های پس از خروج کامل اصلاح طلبان از حکومت نیز مصطفی تبدیل به یک نیروی کاملا حرفه ایی سیاسی شد، البته یک نیروی حرفه ایی بی مزد و مواجب. از صبح زود که از خواب بر می خاست تا پاسی از شب، مشغول انجام فعالیت های سیاسی، مطبوعاتی و تشکیلاتی بود. حجم گسترده مقالات و مصاحبه ها، سخنرانی ها و جلسات کاری مصطفی در طول روز، درحالی که حلقه فشار بر او تنگ تر میشد، نشان از اعتقاد راسخ او به راهی داشت که در پیش گرفته بود.
اکنون هم که او بیش از دو سال است که دور از ما و در حال سپری کردن دوران محکومیت غیرقانونی خود است ما کمابیش از تحلیل ها و نقطه نظرات او بهره مند می شویم. امیدوار هستم که با پایان هرچه زودتر این دوران، مصطفی و سایر رفقای عزیز دربندمان به آغوش خانواده و دوستان خود بازگردند و ما نیز از وجود گرانقدر این بزرگواران بیش از بیش بهره مند گردیم؛ انشاء الله.
سعید حجاریان


 

نامه ی سیزدهم محمد نوری زاد به رهبری(اینک روضه!)

مردمان ما از رژیم پهلوی به رژیم اسلامی پناه آوردند. چرا که یک باور تاریخی به آنان می گفت: در هرکجا اگر احساس نا امنی با شماست، در رژیم اسلامی – بخاطر امتزاجِ غلیظ وعمیقش با خیرها و خوبی ها – جزامنیتِ محض با شما نخواهد بود…


 
نامه ی سیزدهم محمد نوری زاد به رهبری
به نام خدایی که اشک آفرید
اینک روضه!
سلام به محضر رهبرگرامی حضرت آیت الله خامنه ای
بار دیگرمحرم سررسید و برای ما و شما که درنیمکره ی تاریکِ سرنوشتِ خویش گرفتار آمده ایم، فرصتی از تحرک و جولان پدید آورد. مگر این محرم، وگسیل منبریان مجیزگوی، وانطباق حسین و آل و راه او، با آل و راه ما، ورقِ سرنوشتِ ما بگرداند. ما و شما سخت به این محرم محتاجیم. آری سخت. چرا که هجوم تاریخیِ مردمان به مساجد و تکایا و حسینیه ها و خیابان ها، بیرقِ برقراری ما می افرازد وخشم ها را فرو می نشاند وحسرت ها را به حاشیه می راند. مردمی که از ظلم به ستوه آمده اند، چرا بجای آن که مشت ها و زنجیرها و قمه های بالا بُرده ی خود را برفرقِ ما فرود آرند، برسروسینه و فرق خود نکوبند؟ و برای این کوبشِ مستمر نیز بساطی از هیاهو نیارایند؟ مگر نه این که هراعتراض به خون می انجامد؟ چرا این خون، خونِ ما باشد؟ وچرا خونِ خود مردم نباشد؟
بله، این است نشانیِ غلطی که ما از کربلا و عاشورا به مردمانِ تاریخیِ خویش تحکم فرموده ایم. که چه؟ که آهای آدم های به تنگ آمده، اگر نسبت به فاجعه ای معترضید، واگر هویت ایمانی و اجتماعی تان به چارچرخِ ارابه های حاکمیت سپرده شده، واگر نفرت ها و کینه ها و انزجارها راه گلویتان را بسته، این شما و این کربلا. این شما و این شمر و حرمله. مظلومیت می خواهید؟ بفرمایید: مظلومیت حسین. شقاوت می خواهید؟ این هم شقاوت اشقیای صف بسته در برابر بانوان و کودکان حسین. ما حتی به زن یا مرد دردمندی که درجوارِ انفجار و عصیان و خروج است، اخم می کنیم که: خجالت بکش! مصیبت تو بیشتراست یا مصیبت حسین؟ گرفتاری تو بیشتر است یا گرفتاری زینب؟ به بچه های تو بیشتر ظلم شده یا به بچه های امام حسین؟ وچنان تنگنایی از شرمساری براو بار می کنیم تا همه ی خشم ها و نفرت ها و رنج ها و آسیب هایش را یکجا به دور اندازد و عقده های تلنبارش را واکند و تا می تواند برای امام حسین اشک بریزد و برسروسینه بکوبد و نفرت هایش را به دوردست های تاریخ، به سمت خانه ی خولی حواله کند.
رهبرگرامی،
این روزها، روز روضه های پرسوز است. روز جاری شدن اشک های گرم. و روز احاله ی خشم ها و نفرت ها به یک جای دور. اگر مشتاق شنودنِ یک روضه ی داغ و آتشین اید، نه برهمان صندلی همیشگی، ونه جلوی دوربین صداوسیما، که ناشناس برزمین خاک آلود یک محله ی پرت و یک روستای بی نشان فرو بنشینید تا من از حنجره ی ملتهب مردم برای شما روضه بخوانم. روضه ای که اگراز عهده ی خوانشِ آن برآیم، اشک چیست، خون خواهید گریست.
روضه ام را از جایی آغاز می کنم که معاویه از دنیا رفته است و یزید از امام حسین برای خلافتِ خویش بیعت می خواهد. وحسین، نه هرکسی است که تن به این مذلت آشکار بسپارد. پس خروج می کند. خروج، نه برای ستیز. که از مدینه. به کجا؟ به مکه. به جایی که حریم امنِ آن برهمگان محرز است. که یعنی: آهای مردم، آهای تاریخ، شاهد باشید که من و اهلم تأمین جانی نداریم. به جایی پناه می بریم که آزردنِ یک حشره در آن گناهی نابخشودنی است، چه برسد به ریختنِ خون یک انسان بی گناه.
امام حسین خروج کرد، نه به این دلیل که عمله ی حکومت مزاحم او بودند و نماز او را برنمی تافتند. ونه به این دلیل که چشم مردم به دیگری بود و به او نبود. بل به این دلیل که امام در همه ی ممالک اسلامی آن روزگار، یک منبرنداشت. همه ی درها به روی او بسته بود. و درستی راه پیامبر به غرقاب سلطنتِ خودکامگان انجامیده بود. این گونه بود که حسین منبر خود را به شانه گرفت و آن را در زمین کربلا بر زمین گذارد. تا شاید شنونده ای از راه برسد و سخن تاریخی او را شنود کند. گرچه جهلِ متراکم براو سنگ ببارد و دهانش را به ضرب نیزه و شمشیر بدوزد و اهلش را به اسیری بَرَد.
مردم ما نیز در سال های پیش از انقلاب، نه ازآن روی خروج کردند که آنان را آب و نان و روزنامه نبود. بل به این دلیل که هزار فامیل پهلوی عمده ی فرصت های محوری کشور را به پایه های تخت شاه بسته بودند و برای بقای همان تخت، مردمان معترض ما را به تخت می بستند و آنان را از هویت و استقلال تهی می کردند.
مردمان ما از رژیم پهلوی به رژیم اسلامی پناه آوردند. چرا که یک باور تاریخی به آنان می گفت: در هرکجا اگر احساس نا امنی با شماست، در رژیم اسلامی – بخاطر امتزاجِ غلیظ وعمیقش با خیرها و خوبی ها – جزامنیتِ محض با شما نخواهد بود. مردم بی پناه ما با گزینش ما، از نا امنی به امنیت، از سرسپردگی به استقلال، از نبود آزادی به آزادی، از حقارت به تکریم، از دزدی به پاکدستی، از بی هویتی به هویت، از بداخلاقی به اخلاق، وخلاصه از شیطان به خدا پناه آوردند. و صادقانه رشته های اختیار را به تمامی، آری به تمامی، به ما و شما سپردند.
مردم ما رژیم اسلامی را حریمی سرشار از امنیت فهم کرده بودند. که اگر در هرکجای این دنیا، نا بحق خون می ریزند و نا بحق حقی ومالی را جابجا می کنند، در رژیم اسلامی خونی نا بحق برزمین نخواهد ریخت و نابحق نیز حقی و مالی و فرصتی ضایع نخواهد شد. مردمان ما صمیمانه به پرچمی که امام خمینی و روحانیان خوش سابقه و خوش نامی چون مطهری و طالقانی و منتظری و بهشتی، از خدا و پیغمبر و اهل بیت بالا گرفته بودند و درهر فریادشان نیزعِطری از حکمت و درستی منتشر می شد، اعتماد کردند.
رأیِ” آری” به جمهوری اسلامی یعنی: ای مردم، شما اگرما را برگزینید، ما روحانیان و همراهانمان به شما نشان خواهیم داد انسان و انصاف و مهر یعنی چه! شما به ما رأی بدهید، تا ما به شما نشان بدهیم صیانت از حق مردم و خواست های بحق شان یعنی چه! واینگونه بود که روحانیان ما برمنبرهای تاریخی خود غریو می کردند: آهای ایرانیان، ما روحانیانی که لباس پیامبرو علی به تن داریم، نمی توانیم به چیزی غیراز حکمت ها و درستی های علی و اولاد علی روی بریم. ما را اگر انتخاب کنید ما بارانی از همه ی آن برکات آسمانی را برشما خواهیم بارید. ما آمده ایم تا انسانیت را بازتعریف کنیم. وآنچنان حق را ازانزوا به در آوریم که یک روستایی بی نشان از شوقِ یکسانیِ حقوقش با رهبرانِ سرشناسِ انقلاب پای بکوبد و دست افشانی کند.
مردمان ما که اساساً خوش باور و زود جوش اند، این بار نیزما و شما را باورکردند. مخصوصاً این سخن ما را که: درهیچ کجای تاریخ ایران، امضای یک روحانی پای یک سند استعماری ننشسته است. این مردم، آنقدر ساده و زود باور بودند که یکبار از خود نپرسیدند: امضا را کسی پای یک سند می نشاند که کاره ای باشد. روحانیان ما کجا کاره ای بوده اند که احتیاجی به امضای آنان بوده باشد؟ البته درادامه ی این نامه خواهم گفت: اکنون، آری اکنون، درپای کدام سند استعماری، امضای روحانیان ما ننشسته است؟!
امام حسین در مکه نیز در امان نبود. عده ای مأموریت یافته بودند که در خفا او را از پا درآورند. پس، با حاجیان بار بست و موقتاً در صحرای عرفات بارگشود. جمعی از کهنسالان و عالمان و بزرگان طوایف را گرد آورد و با آنان از تباهی ها سخن گفت. از این که: چه بودیم و چه شده ایم. به کجا می نگریستیم و به کجاها نزول کرده ایم. سخنرانی اش که پایان گرفت، به همگان خبرداد: من فردا حرکت می کنم. هرکه ازتباهی به تنگ آمده، و هرکس که خواهان نور است، با من همراه شود. پایان این خطابه از همان ابتدا روشن بود. مخاطبان او، آن همه راه را درنوردیده بودند تا “حاجی” شوند. نه آن که از نیمه راه مناسک، به سمت یک سرنوشت گنگ روانه شوند. امام از آن بزرگان و عالمان روی برگرداند و مثل همیشه به دامان خدا چنگ بُرد. وسخت گریست. و پایان کار خود را به خدا وانهاد. نامه های کوفیان اما راه او را به سمت کوفه کج کرد. از همه ی وسعت این کره ی خاکی، یک قطعه ی کوچک، یک زمین داغ، چشم به راه او بود: کربلا. جایی که از ملیون ها سال پیش به راهِ اوچشم داشت و برای کاروان کوچک او آغوش گشوده بود.
سرانجام وعده های ما وشما کارگر افتاد. ومردمی که با تردید به ریش ما و عبا و عمامه ی شما می نگریستند، کم کم مشتاق ما شدند. و باور کردند که از ریش ما ولباس متفاوت شما، وازهواداران سراسیمه وغصبناک این قیام همگانی، می توان انتظار لبخند و عاطفه و علم داشت. آنان با دو گوش خود از کلام امام و مطهری و همه ی ما، وعده های مفصلی از آزادی، و رواج پاکی، و غوغایی ازقشنگی های قانون شنیدند. ما آنقدر در جذب رأی مخالفان افراط کردیم که کمونیست های کشورمان نیز خود را در پس کرسیِ تدریسِ مارکسیسم تجسم کردند.
نامه های کوفیان نیزسراسروعده بود. که: اگربه سوی ما رو آری، ما تو را برخواهیم گزید و خاک قدمت را سرمه ی چشم خود خواهیم کرد. تو اگر به کوفه بیایی، برفرشی از دل های ما پا خواهی نهاد. درِ خانه های ما به شوق تو واگشوده است. جوانان وکودکان ما هرصبح به امید رویت جمال تو تا دروازه ی شهرمی روند و غروبگاه، مغموم و افسرده باز می آیند. بیا و مارا با نور آشنا کن. بیا وآزادیِ رفته را به میان ما بازآور. بیا و ما را با پاکی و پاکدستی بیامیز.
ایرانیان نیز با هزار حسرت و شوق به روی ما آغوش گشودند و ما را درشاه نشینِ دلِ خویش جای دادند و با انتخاب ما، همه ی مقدرات کشور را به ما سپردند. تا ما به نمایندگی از آنان، انسانیت را باز تعریف کنیم و به جهانِ چشم به راه، نشان بدهیم: دراین سوی کره ی زمین، آسمان آنقدر پایین آمده که مردم می توانند با دست های خود ستاره ها را لمس کنند و به صورت خودِ خورشید دست بکشند.
وما اما، همین که براسب مراد جا گرفتیم، بی خیالِ پیادگان و از پا درآمدگان، مهمیز زدیم و روی به تاخت بردیم. ناگهان از انبان دارایی های خود، یکی از شاگردان و مجاورانِ خود را برکشیدیم و سرورویش را آراستیم و خنجر و کُلتی به کمرش بستیم و مسلسلی حمایلش کردیم و به جان جامعه اش درانداختیم. و او، با همان خنجر و کلت و مسلسل، شروع کرد به باز تعریف انسانیت. اگر در زمان شاه، تکلیف مقصران و خطاکاران از یک دادگاه نیم بند بدرمی آمد، همو به مردم بهت زده ی ایران و جهان نشان داد که می شود بدون محاکمه ووکیل وبدون اعتنا به همان وعده های آسمانی، هربنی بشری را سینه ی دیوار نهاد و به شکمش خنجر فرو کرد و به سینه اش رگبار بست.
روانه کردن جلادی چون خلخالی به جان جامعه، تجلی میزان فهم ما از آسمان خدا بود. و معنای دیگر وعده ها وسخنان جاریِ ما وشما برمنبرهایمان. او می کشت، به ظاهر برای برقراری اسلام، و در باطن، برای برقراریِ خودما که بعد از قرن ها به نان و نوایی رسیده بودیم. وگرنه اگر ما را بصیرتی بود، گریبان دریدنِ خود خدا را به چشم می دیدیم. که فریاد می زد: آهای آنانی که هیاهویی به اسم جمهوری اسلامی به راه انداخته اید، در اسلام رحمت نیز هست. چرا به محض پیروزی، همانند فاتحان وحشیِ تاریخ، به اعدام و مصادره ی اموال مردم حریص شده اید؟ وچرا به گوشه ای از همان سخنان منبرتان، به روزِفتحِ مکه، به عفوعمومی پیامبر، به بخشودن همه ی قاتلان و خطاکاران روی نمی برید؟ چرا آنچنان تلخ بر بندگان من می نگرید و عرصه را برآنان تنگ می گیرید که بسیاری از نخبگان و ترسیدگان جلای وطن کنند؟ اما مگر در آن غوغا، صدای خدا به گوش کسی می رسید؟ این شد که خدا در انقلابی که به اسم او پا گرفته بود، از ما رو گرداند و ما را به حال خود وانهاد. تا هرخاکی که می توانیم برسر کنیم و خود به دست خود مقدمات زوال خود را پدید آوریم.
این گونه شد که با ظهور روحانیان عبوسی چون خلخالی و روح الله حسینیان و فلاحیان، لبخند و شادمانی به صورت مردم ما ماسید و خشکید. مردم با ناباوری به قیل و قال ما و به عربده های ما که نسبتی با مسلمانی نداشت، نگریستند و کم کم عقب نشستند. عقب نشستند؟ بیجا کردند! ما را با این مردم هنوز کارهاست. و: افتادیم به جان مردممان. و تا توانستیم در اطرافشان سیم خاردار کشیدیم. سوژه ی انقلابِ ما گویا نه آن افق های آسمانی، که اسیرکردن و به اسیری بردن مردمانِ خودمان بود. همان مردمی که به ما آری گفته بودند و ساده لوحانه مقدرات کشور را به ما گرسنگان وکمین کردگان و سیری ناپذیران سپرده بودند. ما ای عزیز، بسیار زود، آری بسیار زود، نقاب از چهره انداختیم و ذات پنهان خود را برملا کردیم. جوری که مردم در ناخود آگاه خود به ما می گفتند: آن آسمان پراز ستاره و خورشید را، آن وعده های بازتعریف انسانیت را، و ترمیم قرن ها تحقیر و سرشکستگی را نخواستیم، ما را بجای اولمان باز برید! ما مگر به این سخنِ باطنیِ مردممان اعتنا کردیم؟ تازه دنیا به ما روی آورده بود. ما را با این دنیا و با این مردم کارها پیشِ رو بود.
در کربلا، حسین و خویشان او به محاصره آمدند. به محاصره ی سپاهی تلخ روی و هیچ نفهم و عربده کش و گرسنه و بی وجاهت. هرچه امام به بزرگان سپاه می گفت: راه را برمن وا کنید تا من راهِ آمده را باز گردم، یا به جایی دور هجرت کنم، به او می خندیدند که: کجا؟ ما تازه همدیگر را یافته ایم. تو، یا از این صحرای سوزان بیرون نمی روی یا آنگونه خواهی شد که ما می خواهیم. چگونه؟ زبون! خوار، خفیف! ومگر حسین را با خفت سازگاری بود؟ او، امام درستی ها بود. امام پاکی ها و پایمردی ها. پس اینطور! به زانو در نمی افتی؟ نه که نمی افتم، من تنها در برابر خدا سرخم می کنم. آهای ای همه ی کوفیان، شمشیرها بیرون کشید و طومار این طاغیِ بدکیش را در هم بپیچید. دست نگهدارید! شما را به خدایی که می پرستید دست نگهدارید. اگر دین ندارید، آزاده باشید. شما را با من کینه است، با زنان و کودکان چرا این می کنید؟ ما را هم با تو هم با زنان و کودکان تو کارهاست.
شمشیرها به یکباره ازغلاف ها بیرون دویدند و یاران اندک امام یک به یک از پا درآمدند وجسم صد چاک خود او نیزدر زیر پای اسبان کوفیان فرش گردید. زنان و کودکان چه؟ به اسیری. کجا؟ کوفه وشام.
رهبرگرامی،
شاید تا کنون از این زاویه به کربلای ایران ننگریسته بودید. ما اشقیا، مردم فلک زده ی خویش را اسیرکردیم. برسر هیاهوهای بی سرانجامی چون تسخیر سفارت آمریکا، وجهه ی جهانی خود را آشفتیم و هزینه های فراوان و بی دلیلی را از جیب مردم خرج خصلتِ قلچماقیِ خود کردیم. آنچنان در عصبیت های فکری و اعتقادی فرو شدیم که همه ی آن وعده های داده شده و کرسی تدریس کمونیست ها را گلوله کردیم و برسروسینه ی مخالفان خود فرو کوفتیم. حسرت به دل مردم ما و دلِ مردمان جهان ماند تا از ما و انقلاب ما یک لبخند، و یک عنایت انسانی تماشا کنند. ما، روز به روز، و سال به سال، در خشم، در انتقام، در نفرت، درعصبیت، ودر کینه های تو در توی دقیانوسی فرو شدیم و گام به گام که نه، ناگهان از چشم مردم خود و از چشم مردمان جهان افتادیم. وشدیم: تنها. تنها؟ هرگز! مارا هنوزمردمانی اسیردر چنگ هست. مردمانی که ما راه هرگونه نفس کشیدن و اعتراض و یک ” نه” ی ساده را برآنان بسته بودیم.
راستی به نظر شما، تاریخ پیراست یا جوان؟ زن است یا مرد؟ شعور دارد یا ندارد؟ اگر از من بپرسید می گویم: تاریخ پیر باشد یا جوان، زن باشد یا مرد، شعور داشته باشد یا نه، اما یک ” شاهد” است. که سینه ای صبور و ثبت کننده دارد. باهزار هزار سخن پند آموز. که شاه بیت سخنان پند آموز او این است: “ظلم، رفتنی است”. من اما تاریخ را می بینم که از بلندای نگاهبانی اش به زیر می آید و بی طرفانه سطلِ رنگی را برمی دارد و انگشت رنگین خود را برپیشانی من می نشاند و دم گوشم می گوید: این نشانه ای است برای سالها بی خِردیِ تو، و برای سالها اصرار بر بی خِردی ات.
و باز انگشتش را در سطل رنگ فرو می بَرَد و انگشت رنگین خود را برپیشانی یکی دیگر می نشاند و دم گوشش می گوید: این نشانه ای است برای تشخیص سال ها فریب و سال ها هدر دادن سرمایه های پولی و انسانی و عاطفی و علمی مردم ایران.
وباز انگشت رنگین تاریخ را می بینم که برپیشانی یک روحانی جلیل القدر می نشیند و دم گوش آن روحانی می گوید: شیخ، تو قرار بود نور افشانی کنی. قرار بود دیگرانی را که سربه اندرون خانه ی مردم فرو برده اند، به جهنم و قانون هشدار دهی. نه این که دوهزار برگ شنود تلفنی دفتر آن فقیه مطرود را پیش امام ببری و علیه آن فقیه عالیقدر سعایت کنی. وهرگز نیز از امام نشنوی: این همه شنود، حرام اندر حرام است.
من صدای تاریخ را می شنوم که دم گوش همان روحانی می گوید: شیخ، توقرار بود مردم را با خدا آشتی دهی! قرار نبود هرکه تو را می بیند، نه از تو، که از خدا گریز کند. تو مگربرمنبر از سه طلاقه کردن دنیا نمی گفتی؟ یک نگاهی به خودت بیانداز. ببین غیر دنیا چه با خود داری؟
از دور که به جماعت خودمان می نگرم، هریک لکه ای برپیشانی داریم. نه لکه ی ننگ. که لکه ای تاریخی. برای عبرتِ دیگران. که ازما چه بیاموزند؟ بیاموزند: “ازهرچه نان می خورید، از خدا و دین او نان مخورید”! وما ای عزیز، تا توانستیم از دین خدا نان خوردیم و دهانمان را برای آنانی که متعجبانه به ما و به بلعشِ حریصانه ی ما می نگریستند ،کج کردیم.
رهبرگرامی،
کربلای سال شصت و یک هجری را رها کنید و به کربلای ایران بنگرید. کربلا اینجاست. شمر اینجاست . خولی اینجاست. سرهای به نیزه شده اینجاست. اسیراینجاست. زنان وطفلان پای برهنه و گریزان اینجایند. اشقیا اینجایند. آری اشقیا اینجایند. کجا؟ پاکان سپاه به کنار، یک نگاهی به چهره ی پاسداران فربه از مال حرام بیاندازید، پاسدارانی که نفس زنان از بالا کشیدن اموال مردم به نزد شما شتاب می کنند، اشقیا اینانند. کسانی که یک روز در صف مردم بودند و امروز به برکت دلارهای نفتی و اسکله های قاچاق وپیمانهای بدون مناقصه و سهام مخابرات و هزار فرصت اقتصادی و سیاسی واطلاعاتی، خنده کنان به فوج اسرا می نگرند و شلاق به دست، قهقهه سرمی دهند و اسلحه به دست، مراقب اند اسیری از صفِ اسارت خروج نکند.
افکار یخ بسته ی ما را داغیِ هسته ی خورشید نیز آب نمی کند. ما نیک می دانیم که بهترین راه آب کردن این افکار یخ زده، بازکردن راه رواجِ آن هاست. اما چرا به رواجِ افکارمان دل نمی سپریم؟ می دانید چرا؟ چون رواج افکار یخ بسته ی ما، درهرصورت به مرگ خود ما می انجامد. دیر یا زودش مهم نیست. مهم، مرگی است که در ذات افکار یخ بسته ی ما حیات دارد.
پیِ اشقیای تاریخ می گردید؟ پاکان وزارت اطلاعات به کنار، یک نگاهی به دزدان اطلاعات بیاندازید. اشقیا اینانند. کسانی که سربه اموال مردم و به حریم خصوصی مردم فرو برده اند و برای هر ایرانی پرونده ای از شنودها و رفت و آمدها برآورده اند. مأمورانی که نفسِ نمایندگان مجلس را بریده اند و نای یک اعتراض ساده را از آنان ستانده اند. مأمورانی که اسرای بی گناه خود را می زنند تا به هرآنچه که آنان می خواهند اعتراف کنند. چشم از اسرای سال شصت و یک هجری بگردانید. اسیراینجاست. درسلول های انفرادی وزارت اطلاعات. آیا بازجویی سربازان امام زمان از همسر سعید امامی را دیده اید؟ کدام شمرو خولی با زنان و دختران امام حسین آن کردند که اشقیای وزارت اطلاعات با زنان و دختران ما کرده و می کنند؟ بله، اسیر اینجاست. زن، مرد، پیر، جوان، کودک، نوزاد. به کجا چشم برده اید آقا؟
صادقانه بگویم: ما کلاهبرداریم. آری کلاهبردار. ما با مردممان عهدی بستیم و همان عهد را ناجوانمردانه و یکطرفه گسستیم. کلاهبرداری همه فن حریف شده ایم که زیرکانه به خودمان قرض می دهیم و از خودمان باج می کشیم. بوالعجبی کم نظیر شده ایم. عین دامادی شده ایم که همه چیز دارد الا جوانی. و همه را با همان جوانی ای که نداریم میخکوب دامادیِ خود کرده ایم.
چرا اشک می ریزید آقا جان؟ برای غارت اموال امام حسین گریه می کنید؟ غارت اینجاست. به پول هایی که سپاه بالا کشیده و می کشد، به پول هایی که رییس دولت و اعوانش بالا کشیده و می کشند، به پول هایی که از جیب مردم به جیب بشاراسد قاتل سرازیر می شود بنگرید. غارت اینجاست. پیش چشم ما وشما، درکربلای ایران. می بینم از پریشان حالی اسرا می سوزید؟ ای عزیز، پریشانی اینجاست. یک نگاهی به صورت مردم بیاندازید. چرا برصورت این مردم یک لبخند، آری یک لبخند صادقانه نمی بینید؟ چرا باید این مردم غارت شده بخندند؟ به شمر و خولی نفرین می کنید؟ وقتی ما جوان مردم را می کشیم و به آنان اجازه نمی دهیم برای جوان از دست رفته شان یک مجلس ساده ی ترحیم بپا کنند، این مردم، برای چه ما را شمرو خولی ندانند؟
ما را چه به دروغگویان و عهد شکنان کوفی؟ عهد شکن ماییم. دروغگو ماییم. ما با مهارت یک بازیگر گرسنه، و در یک کارناوال همگانی، فروتنیِ دروغینِ خود را به نمایش می گذاریم. شرمنده ام اما اجازه بدهید با صراحت بگویم: به یک جورتف مالی شخصیتی گرفتار آمده ایم. که هرروز صبح به صبح، نقاب دروغین مان را روغن مالی می کنیم تا کسی متعرضِ هویت مخدوش ما نشود. گرسنه ی شهرتیم. علاقه مندیم همه ی عقب ماندگی های تاریخی خود را با روغنِ دروغ برق بیاندازیم. دوست داریم مثل فواره بالا برویم. اصلاً هم به تبعاتِ بالا نشینیِ این فواره ی خیالین نمی اندیشیم. به بالا جهیدن ناگهانی خود امید داریم. بی خیالِ فرودی که مغز ما را فرش زمین کند. یک نگاهی به سند استحماری تأسیس نیروگاه اتمی بوشهر بیاندازید که چهار برابر پول داده ایم و چیزی نیزعایدمان نشده! نگاهی نیز به هجوم جنس های تحمیلی چینی بیاندازید. و به تعطیلی کارخانه ها و بی کاری جوانان و اعتیاد گسترده ی آنان و به پول های بی زبانی که به روسیه و چین، این دو غول بی شاخ و دم می پردازیم تاهوای ما را در شورای امنیت سازمان ملل داشته باشند؟ بازهم معتقدید: پای هیچ سند استعماری امضای یک روحانی ننشسته؟
راستی اساساً آیا شما خبردارید عده ای به اسم دانشجو با حیثت نداشته ی ما چه کردند؟ داستان تسخیر و تخریب سفارت انگلستان را می گویم. چرا با شتاب، با همان شتابی که به آقای احمدی نژاد تبریک گفتید و پیروزی اش را برهمگان مسجّل فرمودید، در تقبیحِ رفتارِ این دانشجونماهای هماهنگ، برنیاشفتید؟ یا اگر با رفتارشان موافقید، کارشان را تأیید نکردید؟ شما رهبر این مردمید. تسخیر و تخریب یک سفارتخانه ی بی پناه، قرار است کدام بخش از مردانگی و قلچماقیِ ما را به رخِ جهانیان بکشد؟ شمایی که در جزییات امور دخالت می فرمایید، چرا به تقبیح این فاجعه ی آسیب زا نپرداختید؟ چرا مردم فلک زده ی ما و نسل های بعدی ما باید هزینه ی جماعتی را بپردازند که از عقل تهی اند؟
به این سخن مفت رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس دقت فرمایید: “تجمع دانشجویان در مقابل سفارت بریتانیا (ولابد تسخیر و تخریب آن) تجلی احساسات پاک درونی آنان بود”. این جناب، همان است که راهپیمایی با شکوه و ملیونی مردم تهران را که در سکوت و نظم و بدون خسارت انجام شد، تجلی فتنه نامید. ویا به این سخن سراسر دروغ رییس مجلس توجه فرمایید: ” اقدام دیروز دانشجویان( تسخیر و تخریب سفارت بریتانیا) نمادی از افکارعمومی بود”.
بله رهبر گرامی، این همان نقابی است که ما به صورت بسته ایم و به نیابت از مردم، جیب مردم را خالی می کنیم. اشقیایی شقی ترازخود ما سراغ دارید؟ کربلا اینجاست. مگر نه این که : هرزمین کربلا و هر ماهی محرم و هرروزی عاشوراست؟ به این دلیل است که در ابتدای این نوشته آوردم: ما به این محرم سخت محتاجیم. چرا مردمی که از ظلم به ستوه آمده اند، بجای آن که مشت ها و زنجیرها و قمه های بالا بُرده ی خود را برفرقِ ما فرود آرند، برسروسینه و فرق خود نکوبند؟ و برای این کوبشِ مستمر نیز بساطی از هیاهو نیارایند؟ مگر نه این که هراعتراض به خون می انجامد؟ چرا این خون، خونِ ما باشد؟ وچرا خونِ خود مردم نباشد؟ روضه ی من هنوز ادامه دارد. اشک مجال سخن گفتن از خود من واستانده. اگر موافقید به همین اندک بسنده کنیم. والسلام
بدرود تا جمعه ای دیگر
با احترام و ادب: محمد نوری زاد
جمعه یازدهم آذرماه سال نود






۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

منظومه ی سبز دو ماهی


به تمام زندانیان سبز سیاسی که بدانند تنها نیستند .

                                                                                                 نویسنده


گنبد کبودی بود که زیرش هیشکی نبود

نه که هیشکی نبود یکی بود یکی نبود

این قصه هم مث تموم قصه های دنیا

کلام اول آخرش فقط یکی بود خدا

جلی بود جلالی بود حلقه به دوش غلامی بود

جز خدای مهربون هیچی نبود هیشکی نبود

توی یه گوشه ی کهکشون راه شیری

دهی بود که روزی آزاد شده بود به تیری

چندین و چن هزار سال از سن و سال گذشته

تموم اعتبارش ، مونده بود از گذشته

جنگ زیاد دیده بود ، مدام در تکاپو

تاراج ها رفته بود از مغول و هلاکو

برای اولین بار ، نوشته بودن تو ده

تمدن و گفتگو ، کشتن انسان بده

رستم و سهراب داش ، آرش و البرز داش

شاعر و فرهنگ داش ، قدمت آریا داش

لیلی و مجنون و عشق ، شیرین و فرها داش

شه نامه و شاملو ، حافظ سهراب داش

کورش و سعدی اخوان ، فروغ و جمشید داش

شاعر بخواد بشماره ، صد دفترم کمه براش

قرن بیست و بیست و یک ، اصل قصه ی ده

از هزار و سیصد و پنجاه و هفت به بعده

توی ده پادشاهی بود زیادم بد نبود

کار و بار مردم ، اون روزا بدک نبود

همه آزاد همه شاد و همه شون سرزنده

هنر و هنرمند ، جایگاه ارزنده                                                     

مردا بمب خنده ، زنا سر برهنه

مردم و مذهبشون ، مثل یک پرنده

هر کی می خواس با خدا تنها باشه مسجد بود

دیر و آتشکده و کلیسا هم خدا بود

کاباره برای اون بود که خمار می بود

اما هیچ جا زاهد ، جدا زکافر نبود

کاری با این نداش ، اون که مسجدی بود

کاری با اون نداش ، اینکه مست می بود

بینشون ضرب المثل ، یکی بود تا ابد

موسی براه خود ، عیسی براه خود رود

حتی ماهی قرمزا تو رود جاری یه ده

همه با هم بودن ، کنار مردم ده

نه کسی قلاب داش ، نه کسی تور داش

ماهی قرمز مث هر آدمی زندگی داش

دوتا بچه ماهی قرمز بین ماهی ها بود

این از اون اون از این ، خیلی باهوش تر بود

بچه ماهی ها یکی نر اون یکی ماده بود

بگذریم کلاف شعر قصه مون کجا بود ؟

ها کسی درس می خواس ، برا اون کتاب بود

کسی اهل کار بود ، کار براش زیاد بود

شادی بی معنا بود ، اگرم غم نبود

غم اگر کسی داش ، غم اون نون نبود

اون روزا هم قلم ، گاهی در بند بود

ولی هیچ جا قلمی مقابل قلم نبود

همه چی خوب بود ، همه چی جور بود

دین و سیاست طلاق ، وصله ی ناجور بود

اما طولی نکشید خوشی یه شمشیر کشید

زیر دلخوشی زد و پاشنه ی انقلاب کشید

یه سری شکم سیر ، همه فریاد شدن

آدمای خوب و بد ، یه شبه جدا شدن

خوبا خونه نشین ، بدا هم خدا شدن

گفته بودن دیگه ده رها آزاد می شه

پای دنیا به دل مردم ده وا می شه

یه سری که تاریخ و خونده بودند و حیرون

می دونستن بد بره بدتر میاد به جای اون

یه سری یه کدخدا توی آب نمک خوابوندن

به فرانسه خبر رفتن تاج و بردن

یه سری تصویه کردن حسابای شخصی

مرد آزاده نداره از گلوله ترسی

زن دیگه زن می شه ، وقتی آزاد باشه

زن اگه زن باشه ، مرد می خواد حریف باشه

تتق تتق گلوله و مسلسل و نارنجک

کدخدای آب نمک ، خیلی بود وروجک

تقی به توقی خورد ، توقی به تقی خورد

پنجاه و هفت یه فصل تاره توی ده رقم خورد

با سلام و صلوات کدخدا رو آوردن

سوار طیاره از برج ایفل آوردن

مهر ، آباد شد و طیاره ای روش نشست

کدخدا لابلای آرزوها تو ده نشست

دل اون کور بود ، چشم اون شور بود

اهل آب نمک بود اما خیار شور نبود

یه مردی از هندستون ، دور کلاش مشکی بود

گاو حسن چه جوره ، وسط رو صندلی بود

اتل متل توتوله ، دزد حاظر بز حاظر

ده چاه شیر داره ، بشکه بزن رو قاطر

هاچین و واچین دست خر کوتاه ، هم کر و هم کور بشین

شیلنگ تو چاه انداختیم ، هر چی دیدی شتر نبین

از صندلی اش تا طیاره خیابونی پر از گل

اینا یه روز گل می شن ، فرق داره گل با گل

شربت و نقل و شیرینی ، بخور بفرما تپل

حلوای آزادی ته ، دیدی بازم شدی حول ...

یه دولت کدخدایی تعیین کرد کدخدا

یه بوکس خوب تو دهن دولت زد کدخدا

هزار تا وعده و وعید ، نفت و فروخت کدخدا

وعده ی آوردن پول نفت توی سفره ها

توی سفره ی مردم ده نفت نیومد که هیچی

از سفره ها نونم رف موندش فقط یه هیچی

مکتب ده عوض شد مکتب کدخدائیسم

به ریش هر مخالفی بستند حکم فاشیسم

ماهی های رود بزرگ ده ولی هاج و واج

می ترسیدن طفلی ها ، از کدخدای به تاج

نه اینکه بی تاج بود ، یه چیزی داش رو سرش

بجای تاج بسته بود ، دستمالی دور سرش

برای بچه ماهی ها زمان مث رود بود

روز پشت روز ، درست عین رود بود

تا انقلاب کدخدا اومد هوایی بخوره

یه جنگی شد بین ده کدخدا و اون یکی ده

اما زیاد طول نکشید می خواستن آشتی کنن

گفتن می خوان خرابی های جنگ و جبران کنن

شاه می بخشید و وزیر به فکر بخشش نبود

جوونای ده تنشون یکی یکی شد کبود

توهم کدخدا تحریک شد و نعره زد

لبیک لاکن باید ، تیر بر صلح زد

جوونا دسته دسته ، شهید شدن یه رازه

کدخدا فتوا سر داد ، در شهادت بازه

هر روز عطر شهید ، توی نگاه مردم

تموم ده مست بود ، از جوونای مردم

یکی با لب خندون ، یکی با کام تشنه

یکی بی دست و سر بود ، یکی مثل فرشته

یکی هم هر دو پاشو ، به مین بخشیده بودش

یکی هم شیمیایی ، که مادر کرده بوسش

خدا می دونه چند تا ، جوون مثل یه لاله

همه پرپر شدند و ، وطن یه لاله زاره

گذشت هشت سالی ، که جام زهر نوشید

اون روز کدخدا گفت ، عبای درد پوشید

جنگ تموم شد و شد دوره ی سازندگی

باید که جبران می شد دوره ی بازندگی

شعار ده تمدن و شعار دارندگی

داشتن این تمدن ، یعنی برازندگی

مردم ده هزار و یکی دسته دسته دسته

مجروح و مفقود و شهید و خسته خسته خسته

شاید اگر خدا بود ، خرداد و حذف می کرد

کدخدا هم اینطوری ، یه عمر نوح می کرد

هوای ده مردم ده ، حال و هوا گرم بود

تو چله ی زمستون ، کدخدا تن سرد بود

عوام فریبی تو ده ، شیوه ی رندانه بود

مظلوم نمایی بعد جنگ ، تو دهکده مد بود

اون که توپاش تیر داش ، همونجا تیر و جا گذاش

اون که نرفت و ترسید ، پاشو تو کفش اون گذاش

کدخدا مرد و کدخدای تازه ای چو ققنوس

کدخدای تازه ی ده مثل چراغ پیریموس

داغ تر از کاسه ی آش ، کدخدا شد کاسه ای

آشی که یه قرون بود ، شد صد تومن کاسه ای

دو دو تا چار تا که کنی می فهمی این یه درده

عین یه نامردی ئه ، جفا به مردم ده

یه دنیا خون داده بودن مردم انقلابی

کدخداشون مرده بود ، خرابه بود آبادی

این همه سال گذشته بود ، یک کدخدای تاره بود

کمر به قتل آسایش مردمش بسته بود

مردم ده ساده بودن ، کدخدا دستور داد

دست تموم مردم ، صد گره ی کور داد

کدخدای سیه دل ، حصاری دور ده کشید

حصار دیگه ای هم ، به دور دنیا کشید

مردم ده از ده بالایی خبر نداشتن

پایین ده بالای ده ، خبر ز هم نداشتن

چی فک می کردن چی شد ، چی ساخته بودن چی شد

دموکراسی آزادی ، هم این هم اون شد فنا

گذشت و یک سال شد ، خرداد هشتاد و هشت

برای فردای ده ، باید که از جان گذشت

انگشت سبابه و استامپ و یه صندوق رای

 شد انتخابشون کشک ، مردم و دزدیدن رای

مردم که خواب بودن ، کدخدا بیدار بود

مردم خبر نداشتن ، کدخدا شون دزد بود

یک شبه وارونه کرد ، کدخدا صندوق رای

سگش رو بیرون کشید ، از توی صندوق رای

اینجوری شد که اون روز ، بلوایی شد توی ده

تن به گلوله ها داد ، جوون رعنای ده

اون که دیروز توی جنگ چارده تا ترکش خورده بود

تو خیابون رفته بود با چارتا باتوم مرده بود

قرن نور و سرعت و زندگی توی ماه بود

کدخدای ما هنوز آدم بی سوادی بود

اون دوتا بچه ماهی قدی کشیده بودن

روی باله هاشون ، سبز کشیده بودن

مثل گذشته ها رود ، راهی و جاری نبود

داشتن تور و قلاب ، مثل قدیم گناه نبود

چیزی که معنا نداش آدم بی گناه بود

هر کی فریاد می کشید قانون می گف گناه بود

یه چیزی نوشته بودن نه که قانون نبود

اما هر چی کدخدا می گف همون قانون بود

بیان و اندیشه قلم اساس قانونی داش

اما قلم جرات گفتن و نوشتن نداش

دنیا همه دروغ می گفتند به جز کدخدا

هر چی که کدخدا می گف تهش می گف به خدا

خیلی چیزای ده دیگه قشنگ و رنگی نبود

کلبه نداش کدخدا ، قصر به جاش ساخته بود

فهش می داد به دنیا ، کدخدا جمعه ظهرا

با پول مردم کرده بود ، قصرش و مرمر ناقلا

کدخدا دیگه فقط سیبیل نداش ریشم داش

مرد با ریش تو نگاه کدخدا ریشه داش

غیر این هر مردی بود هر کی که بود ریشه نداش

اگه قد سیب زمینی تو زمین ریشه داش

آقا بود کدخدا ، تا زیر پاش ریش داش

دو سه سال کوچیک تر از خدا بود و نیش داش

یه سری الاف گمنام بودن فدائیش

روزشون شب و سیاه بود ماستشون خدائیش

نه که روز شب باشه و سیاه باشه ماستشون

کدخدا فتوا می داد سیاه می شد سفیدشون

هر جا کدخدا بود ، صحبت از مرگ بود

واسه الاف ها ، کدخدا خدا بود

هرجا کدخدا بود ، نقل بردگی بود

هرجا کدخدا بود ، نقل بندگی بود

هق هق کدخدا ، نه که راستکی بود

اشک این کدخدا ، اشک تمساح بود

وقتی اسم تازه ی کدخدا دیکتاتور شد

بوسه زدن به شال و دست کدخدا واجب شد

یکی نعلیناشو سینه خیز می رف بوس می کرد

یکی سگ می شد و رد پاهاشو بو می کرد

یکی کافر می شد ، به کدخدا سجده می کرد

کدخدا غضب می کرد ، کار فرعون می کرد

کدخدا رو عقده بود حقیقت هولوکاست

مث منکر شدن بودن آدم حواست

هیشکی جرات نمی کرد قلم تو دستش بگیره

حتی امنیت نداش تو خونه خوابش بگیره

یهو سربازاش می ریختن توی خونه ات بی هوا

خودشون منکر و تشویق به معروف ها

آدماش جن و پری بودن و گاهی نبودن

بعد هر تجاوزی یه مدتی گم بودن

قانون کدخدا می گف حق با نامرده

دیگه قانون شده بود زن از شوهر رو بگیره

نه که نامحرم بود ، گاهی هم محرم بود

زن به روحانی و هر زندان بان محرم بود

همه چیز از سر به ته اسیر دینداری بود

عشق و دانش و قلم کبود و زندانی بود

دوره دوره ی اوج ممیزی و سانسور

به سمت بالا قیمتا سوار یک آسانسور

دوره ی دزدی بود و بزرگ ترین اختلاس

پول مردم ده ، تو جیب شیخ حماس

دوره ی فرار طالبان و پنهان کاری

به طالبان داده بود ، کدخدا اردوگاهی

سینما رو کشته بود قاتل کوی دانش

ده نمک بی نمک ، چیزی نبود بارش

کدخدا با حرفاش ، دنیا رو داده خارش

لب ده خشک خشک ، دریغ از یه بارش

از ده فراری شده بود هر کی که خوش صدا بود

از نا امیدی خوندن ، صدای اجبار بود

جرم صدای زنها ، حدود شلاق بود

جواب کدخدا به زن ، شمشیر براق بود

عروسکی بود زن ، بازار زن داغ بود

تموم فکر رو ذهنش ، لاغر شدن چاق بود

گر به سنگ و طناب ، روزی اعدام نبود

بین مردم آن روز ، روز تاریخی بود

دیگه توی ده دروغ و نیرنگ و دغل

به رفاقت و صفا و معرفت می شد بدل

مجرم و قاتل و دزد رها و بی دغدغه

اهل فرهنگ و هنر در بند و زندان کده

قرض می دادن به هم ، جانیا توی زندان

سیاسی های بی گناه ، تجاوزا چه آسان

نون نبود کار نبود آدم بی غصه نبود

کسی پولدار بود ، جلب آدمی بود

چهره ها شیطانی نقابشون روحانی

 و نگاهشون به ماده قسمت تحتانی

بی گمان شیطان نداش این صفت شیطانی

بی شک او فرشته بود و نور آسمانی

شیوخ ، سوء استفاده کردن از فرشته

کدخدا صد برابر ، شیطان تر از فرشته

خدا یه روز خودش گف ، شیطان فرشته اس بابا

با بودن این شیوخ ، شیطان خداس به خدا

زن خطایی می کرد ، حکم آن سنگ بود

گر گناهی نداشت ، چاره اش مرگ بود

یکی اشک و یکی خون دو چشم خسته ی زن

تازه تازیانه ات را بر کبودی نزن ...

همه از زن بود ، هر چه بر زن بود

از نگاه شیوخ ، زن یه ارزن بود

به مرد و زن حلال بود در زندان تجاوز

نعره و اعتراضی بود قاضی می گف تمارض

برای جوون ترا رغبت وصلتی نبود

اگرم بود برای زندگی فرصتی نبود

یه سری روحانی به زن می گفتن معصیت

جنس دوم شدن ، زن و می کرد اذیت

زن فقط در پی یک چیز بود هویت

کدخدا کرده بود ، بودنش اذیت

توی ده امنیت ، با زنا قهر بود

مرده بود امنیت ، قاتلش مرد بود

یه وخ اشتباه نشه ، منظورم مرد نبود

قاتل امنیت و زن خود نامرد بود

وکیل وکیل اون یکی وکیل بی وکیل

همه توی زندون ، وکالتاشون دلیل

کاشته بود توی ده ، کدخدا تخم حروم

این حروم اون حروم ، مرد حروم زن حروم

توی ده شیر تو خری بود که نگو و نپرس

توی دست کچلا پر شده بود شونه برس

جای مرغا خرا توی طویله تخم می کردن

عوضش مرغای تزریقی رو بار می کردن

یه سری تاجر شیر بودن و شیر نداشتن

موش رنگ می کردن و به جای شیر می ذاشتن

دیگه حتی خنده هم روی لب پسته نبود

پسته ها کور شده بودن در باغ بسته بود

نه درختی نه گلی نه باغچه ای مونده بود

بیل باغبون پیر از تشنگی مرده بود

 همه جا خشکی بود ، ده از بارون فقیر بود

داغ باغ جوون ، باغبون و کشته بود

دسته دسته گلا و غنچه ها پرپر می شدن

جوونا ترانه و ندای سهراب می شدن

دیگه مردم همه شون بهار و یکرنگ بودن

دل و دستشون خون ولی با هم بودن

توی کوچه ها دیگه الک دولک مرده بود

کدخدا دیو شده بود جوونا رو خورده بود

هفتا سنگی که پای دیوار هفت سنگ بود

خیلی از زنهای پاک این ده و کشته بود

یه سری کشته شدن تو گور دسته جمعی

یه سری زخمی شدن یه ترس و اسم جعلی

یه سری وطن پرست و عاصی توی غربت

یه سری توی وطن به گوشه ای در عزلت

دشمن کدخدا بود اینترنت و رایانه

سرکار گذاشته بود مردم و با یارانه

توی خلوت کدخدا ، کار جلاد می کرد

چون به منبر می رفت ، کدخدایی می کرد

کدخدا پریده رنگ ، مردمانش همرنگ

رنگشون رنگ بهار ، همه آماده ی جنگ

سگ کدخدا مدام ، توی صحرا خواب بود

ولی اسم مردم ، خس و خاشاک بود

پر ویروس بودن ، کاسه لیساش کدخدا

اما مردمش رو میکروب خونده بود کدخدا

دنیا رو می ترسوندش کدخدا با یه هسته

دموکراسی صادر می کرد به دنیا بسته بسته

صبح تا شب یه دنیا به کدخدا زور می آورد

کدخدا روی مردم ، تلافی در می آورد

طفلیا مردم ده ، شبا می خوابیدن

توی خواب و رویا ، خواب مردن می دیدن

ترس مردم فقط از گلوله و سنگ نبود

یا که از شکنجه و دار و طنابش نبود

خیلی از مردم ده لنگ یه لقمه نون بودن

خیلی ها در حسرت سقف حصیری بودن

دوره ی جادو و جنبل بود و جن و پری

هر کی باور نمی کرد کدخدا می گفت خری

همه دنیا می دونس کدخدا دجال بود

قاتل و جلاد بود رمال و دلال بود

کدخدا لابی می کرد ، خودشو قاطی می کرد

گاهی تیپ می زد و گاهی خودشو خاکی می کرد

شبا دزدی می کرد ، پسر کدخدا

دزدکی تنش می کرد ، ردای کدخدا

کدخدا سگش رو ، گاهی هم وا می کرد

گاهی با چوب می زد ، گاهی نازش می کرد

دروغ می گف اون سگه ، می گف که راس می گه

دوستت دارم کدخدا ، دروغ و راست می گه

توی ده هر جا نگاه می کردی سردار بود

این سردار اون سردار ، فرقشون دار بود

اولی گوش به فرمان همین کدخدا بود

دومی سبز بود و سرش روی دار بود

کسی سردار بود ، که با کدخدا بود

کسی بر دار بود ، کار سردار بود

یکی سردار بود ، یکی سردار بود

این کجا و اون کجا ؟ هر دو سردار بود ؟؟؟

سگ کدخدا ولی ، با همه بازی می کرد

گاهی دم تکون می داد کدخدا رو خر می کرد

وقتی پاچه می گرفت ، کدخدا می ترسید

تازه مثل مردمش ، کدخدا می لرزید

سگه اهل زوزه بود ، الکی روزه بود

عین اره ی دو سر تو حلق کدخدا بود

یکی رو به جنگ اون یکی می برد دزدکی

پول مردم رو می داد یواشکی به اون یکی

پیش چشم این یکی گریه می کرد زجه میزد

اون یکی رو عوضش ، با خنجر از پشت می زد

توی ده توپ زیاد بود ولی بی باد بود

بازی ئه بدون توپ ، کار کدخدا بود

گاهی هم بلوا بود ، سر توپ دعوا بود

وضع مردم خوب نبود ، اما شوت زیاد بود

کدخدا شوت بود ، سگ اون خوک بود

فوت نبود اما تو ده ، بی شمار سوت بود

یه توپ تو جنگ زرگری واسه ی مقام دولتی

یه توپ سرگردون هم ، میون قرمز آبی

گاهی تو زمین اون ، گاهی تو زمین این

اگه باور نداری جرات داری برو ببنین

اون اینو توپ می رف ، این اونو می بس به توپ

وضع کدخدا و سردارای اون توپ توپ

یکی توپ بیشتر نبود ، همه جا شوت به شوت

کدخدا مردم و ، بسته بود به صد توپ

واسه زن رویا بود دیدن توپ و تور

بی اجازه زنده بود ، اگه زن بود پرشور

خلاصه هر چی که بود ، روزای خوبی نبود

بغض دریاچه ی شور کلی ترک خورده بود

آره بلوایی بود ف سر جاش هیچی نبود

اما عشق رنگ قدیم ، هنوزم عشق بود

اون بالا بالاها ف توی قصر کدخدا

لب خیس پنجره ، پشت چشمای خدا

جایی که پنجره بود و آسمون و دیوار

جایی که رویا می شه لحظه ی سبز دیدار

جایی که رود نیس ، جایی که خوب نیس

جایی که پنجره اس ، ولی توش نور نیس

جایی که قصه نیس ، خالی از غصه نیس

دیکتاتور کدخداس ، کدخدا دیو نیس ؟؟؟

توی فصل ترد و زرد و خش خشای پاییز

می ریزه بارون و برگ از اون بالا ریز ریز

فصلی که یک شبه عشق ، می شه تا صبح پیر

روی آسفات شب خیابونای دور و دیر

قدم زنان در امتداد جدول و جوی آب

شریک خشک شاخه ی درختای نیمه خواب

تو رو خدا یه وخ نگین پشت سرم با پیچ و تاب

قافیه و ردیف نمی دونه می ده پیچ و تاب

جونم براتون بگه قصه ی همون دو ماهی ئه

عشق ماهی ها تهش ، کی می گه تباهی ئه ؟

القصه سوا سوا ، تو دوتا تنگ بلور

دوتا ماهی قرمز ماده و نر از هم دور

دوتا تنگ کوچیک و کم آب و خیلی هم تنگ

که یه نصفه آب و باقی تا تهش قلوه سنگ

ماهی قرمز می دونه ، تنگ آبش عین قند

ماهی قرمز می میره تو آب شور بگیر پند

روزی که این دوتا ماهی رو به تنگ آوردن

از توی رود بزرگ با تور اسیر آوردن

توی شهر ماهی ها ، همه با هم بودن

روزی که تموم ماهی قرمزا توش بودن

روزی که جدا شدن تشنه شدن تنها شدن

روزی که فردای اون روز با خدا قهر شدن

این دوتا ماهی ئه قرمز قبلنا بجه بودن

اونا ماهی قرمزای اول قصه بودن

قلاب تیز کدخدا گیر کرد توی باله شون

دیگه تنگ کم آب ، شده بود زندونشون

روز اومد شب شد و شب رسید و زود روز مرد

مگه می شه توی تنگ ماهی بود غصه نخورد ...

خلاصه گذشت و هی گذشت و چندی گذشت

در رحمت باز شد ، روی پاشنه اش نگشت

توی یه رنگین کمون روز قشنگ و رنگارنگ

قلب ماهی قرمزا تکونی خورد ، دنگ دنگ

اونا از لحظه ی سر خوردن تو نگاه هم

خودشون قصه شدن شیرین و فرهاد هم

دیگه تنها نبودن تنگ بلور زندون نبود

بینشون دوتا جداره شیشه بود اما نبود

از قدیم رسمه که هر کی عاشق و مجنون می شه

کور می شه کر می شه ، بی خود از خود می شه

تو یه هفته ماهی های قرمز ورپریده

تب عشق و گوشه های تنگشون دریده

طفلیا نگاهشون پر می کشید تا لب تنگ

اما اون بالا به دنبال نگاه هم گنگ

لبای کوچیکشون غنچه می شد تا شیشه

به خدا شیرین و فرهاد همچین عشقی ندیده

صب تا شب هزار دفعه بین دوتا لب غنچه

می شدن با پنجه های تنگاشون در پنجه

روزا می رفت و شبا پتوی آسمون می شد

شبا می سوخت و روزا چراغ آسمون می شد

اما این غنچه ها هیچ کدومشون وا نمی شد

عوضش هزار دفعه نگاهشون شهید می شد

آخه این چه جورشه ، ای خدا چه عشقیه ؟

انگاری عاشق شدن از اولش تباهی ئه

حالا روزهاس همه چی ، براشون آرومه

آخه هر چی راهه بین ماهی ها اون دوره

نکنه خدا دروغه یا که عشق افسانه اس

انگاری عشق برای ماهی ها پروانه اس

نکنه به هم رسیدن توی قصه هاس و بس

نکنه عاشق شدن ، مال آدماس و بس

داد ماهی ها دراومد که دیگه خسته شدیم

به خدا جون نداریم ، دل دوری نداریم

ما که رود نخواستیم ، شهر ماهی نمی خوایم

عمر نوح نخواستیم ، ما که پرواز نمی خوایم

ما فقط عشق می خوایم ، با یه کاسه آبی

اگه کاسه خالی ئه ، نداریم خیالی

ماهی های عاشق ، دیگه بی تاب بودن

واسه بوسیدن هم ، هر دو رو آب بودن

راستی تا یادم نره ماهی ها مجرم بودن

اونا حرفای بزرگ و بو داری گفته بودن

مث دیگه ماهی ها ، کرده بودن اعتراض

توی تورم یه بغل نوشته بودن اعتراف

ماهی با رودخونشه ، رودخونه خونشه

ماهی تو رود نباشه ، رودخونه ویرون می شه

ماهی های قرمز هر دوتا تنگ کلافه

تنها باشه عاشق ، قصه ها می بافه

تا که اون لحظه ی رویایی رسید به فکراشون

لحظه ی پریدن و شکستن و رهایی شون

ماهی قرمزا نشستن ته تنگ فک کردن

ماهی ها طبق قرارشون باید می رفتن

مث فرفره باید به دور تنگ می گشتن

سلولای شیشه ای شون و باید می شکستن

تنگاشون باید می شد مثل دلا و قلباشون

فرداشون باید می شد همون که بود تو رویاشون

ماهی ها هر دوتاشون دور تا دور چرخیدن

مث اسچند رو آتیش بالا پایین پریدن

ماهی ها رقصیدن ، ماهی ها خندیدن

ماهی ها یه دنیا موج دورشون آفریدن

اما هفتا طبقه از ماهی ها پایین تر

توی خوابش کدخدا خواب می دید خواب تر

یهو حس کرد انگاری آب تو دلش تکون خورد

توی خواب خواب می دید ، بچه هاش و می خورد

خواب می دید تموم ده بهش می گن تو دزدی

ثروت تموم ده رو ذره ذره خوردی ...

اما هفتا طبقه بالاتر رو پنجره

تنگاشون بشکنه هر تیکه ی اون یه خنجره

دیگه از خود بی خود ، ماهی ها چرخیدن

واسه آزادی شون ، مرگ به جون خریدن

تنگا هم تلو تلو خوردن و هی ترسیدن

خلاصه نزدیک شدن خوردن بهم پوکیدن

هر چی آب بود چیکه چیکه روی غرنیز غلطید

تنگ ماهی دیگه هیشکی روی پنجره ندید

روی غرنیز رود خون جاری شد از خونشون

تیکه تیکه شیشه ها ، رفته بود تو تنشون

اونا دلشاد شدن ، هر دو آزاد شدن

توی آغوش هم ، هر دو آروم شدن

باله هاشون ماهی ها ، توی بال همدیگه

لباشون تشنه و خشک ، ولی روی همدیگه

نینوای ماهی ها ، کربلا اینجا بود

بازم انگار نقل ، عشق و آزادی بود

گفته بودن تاریخ ، قصه ی تکراره

از لب آزادی ، داره خون می باره

هاماشا الله دیگه نه اسیری و سلول بود

نه حصار شیشه ای بین دوتا ماهی بود

تو نگاه ماهی ها ، تو رو آرزو دارم

لبا پر بود از صدای دوستت دارم

دوتا ماهی قرمز ، دیگه جون نداشتن

رو کویر لباشون یه چیکه آب نداشتن

لب این رو چشم اون ، لب اون رو چشم این

زنده از اشک چشای همدیگه یعنی دین

حالا دلخوشی شون این عشق بود و رسیدن

برای با هم بودن از زندگی بریدن

راز عشق همینه از قدیم ندیم نوشتن

واسه اولین و آخرین بار بوسیدن

بودن و دیدن و از عشق سخن شنیدن

ننوشتن که دوتا عشق به هم رسیدن

راز عشق و نرسیدن تو کتاب نوشتن

مث لیلی مجنون و شیرین و فرهاد بودن

ماهی ها تا لحظه ی آخر عشق جون دادن

واسه ی رسیدن و با هم بودن خون دادن

بعد اون هیچ توری توی رود ماهی ها نرف

دیگه ماهی قرمزی توی بلور تنگ نرف

بعد اون ویرونه شد قصر بزرگ کدخدا

بعدشم بردن سپردن کدخدا رو به خدا

دیگه دیکتاتور نبود دریاچه ای خشک بشه

یا قلم به جرم فریاد کشیدن زنجیر بشه

دیگه رود و رودخونه رو گونه ها جاری نبود

رود و رودخونه روی زمین ده جاری بود

دیو نبود که دزدکی ، شکل روحانی بشه

یا زن به جرم زن بودن بر دار بشه

هیچ طنابی دیگه تن به چوبه ی دار نداد

حتی سنگم دیگه تن به حکم سنگسار نداد

اسیرا آزاد شدن ، خونه ها ساخته شدن

زندونا خراب شدن ، زمینا آباد شدن

حالا سالیان سال ماهی ها استورن

ماهی قرمزا یه روزی شعر موندن خوندن

شعری که فریادش ، سبز پر رنگ بود

شعر عاشقانه ای ، که تو ذهن ده موند

شعری که تموم خوبی ها رو زنده کرد

شعری که کدخدای قصه رو منقرض کرد

شعری که گناه و زنجیر کتاب دعا کرد

شعری که تموم غصه ها رو قصه کرد

شعری که می خواس بگه حتی گناه گناه داره

شعری که توی دلش یه دنیا بی گناه داره

شعری که درس داد ، شعری که درد داش

حسرت ماهی ئه قرمز تو دل تنگ کاش

حالا از اون همه عشق ، تنها شعری مونده

یادگاری تیکه ی تنگ بلوری مونده

شیشه هایی که هزار تیکه شدن خونی شدن

شیشه هایی که دیگه به شکل تنگی نشدن

قصه ی ما قصه نبود کلاف سربسته نبود

قصه ی ما عشق بود قصه ی آزادی بود

قصه ی ما بسر رسید اما به آخر نرسید

قصه ما رود شد صداش به دنیا رسید

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود

قصه ی ما مث تموم زندگی راست بود .