۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

بوی معنی ( به نسرین ستوده ، برای استقامت سبز مادر گونه اش )


بنام خدایی که مادر را آفرید







چادر گل گلی اش سر خورد از روی هق هق شونه هاش و دورش پرچین شد ، انگار وسط یه دشت گل نشسته بود ، دستاش چشای آبی آسمون رو شکافت ... می شد فهمید چی داره می گه به صاحب زمین و آسمون ؛ همون سالی که پسرش به جرم فریاد آزادی سر دادن توی خیابون آزادی همرنگ دستبند شد پیر زن شاکی شد ...

از خدا ... از پیغمبر ... از زمین و آسمون ...

تیکه تیکه اش کرده بودن به جرم رنگ بهار فریادش ، پسرش که پر پر شد توی زندون پیر زن خزید توی زندون خودش ... عین گنجشکی که وسط بهار یه باغ بی گل چشماش به میله های قفس که آویزون شاخه ی یه درخت بید مجنون شده باشه ، پیر بود ولی هیچوقت نمی لرزید ، پیر بود ولی هیچوقت نمی ترسید ...

باد پیچید لابلای نگاه سرد ایوون که روش به سمت نماز پیر زن بود ، عطر صداش پاشید توی صورت سجاده اش که تصبیح سبزش عین یه هشت بغل کرده بود مهر خاک کربلاش رو ...

یا امام هشتم ؛ قربون قدم ها و قد و قامت زوارت ، همه ی دار و ندارم همون یه رعنا پسر بود که اون هم شرحه شرحه ی اعتقاد سبزش شد ، نامسلمونا برای اینکه مشتاش رو از هم باز کنند تیکه تیکه کردن دستاشو ...

گفته بودی حقی ناحق نمی شه ولی شد ... گفته بودی بهاری زمستون نمی شه ولی شد ... یادمه یه وختایی خیره می شدم به دشت و می گفتم یا خدا ... به شمعدونی ها می خندیدم و می گفتم بزرگی ات رو شکر ... به ماهی های قرمز توی حوض خرده نون می دادم و می گفتم کرمت رو شکر ... حسن یوسف ها رو آفتاب می دادم و می گفتم مهربونی ات رو شکر ... اگه ثامن الحججی ، اگه ضامن آهویی ، خورشید فردای این خونه رو ازش دریغ کن و بده حاجتم رو که عطر حجت می ده ...

...

همون روز عصر دوتا فرشته از دو سمت چادرش گرفتند و تکوندند روی سرش که گره خورده بود به سجاده اش ... پر از گل شد سجده ی پیر زن ...

فردایی اش دیگه هیچ خورشیدی به خونه اش نتابید

حیاط با خونه و دیوارهاش قهر کرد ، ماهی ها یکی یکی یخ زدن از بی خورشیدی

شمعدونی ها توی جنگ با بی آبی عین شهید نینوا شدند

پنجره ها حریف خستگی و گرد و غبار نشدند و شونه هاشون خشک شد از بس خاک خورد

حالا سال ها گذشته و خونه ای نمونده ، اما هر وقت کسی از اون کوچه می گذره یه عطری از تل خاک بجا مونده از اون خونه می پیچه توی سرش ، عطری که آخرین ذکر پیر زن ته سجده ی بلندش بود ؛ من پیر زن از حقم گذشتم آخدا ... تو هم ببخش ... می دونم خیلی ساله دیگه حرفام بوی معنی نمی ده ... و رفت .

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

در پی درخواست محمد نوری زاد نامه دکتر عبدالکریم سروش به آقای خامنه ای: باغبانا ز خزان بی‌ خبرت می بينم



حرٌزمانه وهنرمند دلير و آزاده ، محمد نوری زاد ، باب نقد ناصحانه و نصح ناقدانه رهبری را گشوده است و از اصحاب قلم و اجتهاد خواسته است تا دعوت او را لبيک گويند و به نوبه خود ادای تکليف و امر به معروف کنند و دفتر انتقاد را کلان تر سازند ، مگر اين آواهای نازک ناقدانه بدل به فريا د شود و پرده گوشی و صفحه وجدانی را بلرزاند و گره از کار فرو بسته خلقی بگشايد.


آقای سيد علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی ايران


صاحب اين قلم چند بار با شما با عتاب و درشتی سخن گفته و مذمّت‌ها و ملامت‌ها بر شما باريده و قلم را بر سياهی‌ها و تباهی‌ها گريانده است اما اينک بر آن است تا خشم خود را فرو خورد و قلم را به جانب ديگر بگرداند و از در ارشاد و نصيحت و انذار و موعظت در آيد. و اگر چه به عين اليقين پايان دولت سحر مدت شما را نزديک می‌بيند ، راه نکونامی و نيک‌ سر انجامی را به شما نشان دهد ، مگر به جاروب انصاف خانه قدرت را از خاشاک ستم بپيراييد و از خدا و خلق آمرزش و پوزش بطلبيد و بند از پای عدالت و آزادی برداريد و زندانيا‌ن استبداد را آزاد و استبداد را (که اعظم منکرات عالم است) زندانی کنيد و آب حکمت را به جوی حکومت بازگردانيد و بازی سياست را به قاعده کنيد و جامه رياست را به اندازه ببريد و بقيه دوران زعامت را به توبه و تدارک سپری کنيد تا سپيد روی به ديدار خدا رويد.


زين کاروان سرای بسی‌ کاروان گذشت ناچار کاروان شما نيز بگذرد
بادی که در زمانه بسی‌ شمع‌ها بکشت هم بر چراغدان شما نيز بگذرد




ميدانم که آزموده رامی‌‌ آزمايم و ‌ای بسا که جز ملامت و خذلان نصيب نبرم ، اما با خود می‌‌گويم " نور او نوشد که باشد شعله خوار " . در گفتن فايده‌ها هست که در نگفتن نيست : گزاردن تکليف ، آگاهانيدن خلايق ، عذر تقصير به پيشگاه خا لق ، جنبانيدن وجدان مخاطب ، گشودن راه آزدگی و شکستن قفل غمناکی و غلامی وافسانه نيک‌ شدن در تاريخ. پس " بيم خسران و خسروانم نيست".




گر چو فرهادم به تلخی‌ جان بر آيد باک نيست بس حکايت‌های شيرين باز می ماند ز من




آقای خامنه ای:
اين تجربه نخستين من در گفتگوی نرم با شما نيست. سال‌ها پيش وقتی‌ در نوشته يی از روحانيت انتقاد کردم که چرا سقف معيشت را بر ستون شريعت زده اند ، با عتاب شما رو به رو شدم که در خطابه يی بر آن نوشته خرده گرفتيد و چون پاسخ آن خرده گيری را با کمال ادب و فروتنی در مجله کيان دادم و از فتح باب ديالوگ با رهبری ابراز شادمانی کردم و عتاب تلخ شما را با قند تحمل فرو خوردم که " جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت " ، شما در خطابه يی ديگر چنان درشتی کرديد و اين باب نيم باز مخاطبه را چنان غضب ناکانه به هم کوفتيد که گويی دنده‌ها و دندان‌های مرا می‌شکنيد تا به من و ديگران حالی‌ کنيد که " شاه با تو گر نشيند بر زمين/ خويشتن بشناس و نيکوتر نشين".




رفتار‌های هراس آور وزارت اطلاعات از آن پس شروع شد و آنان به بهانه اينکه " تو صدای آقا را هم در آورده ای " بر من تنگ تر گرفتند و اشتلم‌ها کردند و دشنام‌ها دادند و محروميت‌ها پيش آورد‌ند و " زور عريان " را که از آستين انصار حزب الله بيرون می‌‌آمد ، حوالت من کردند و صريحاً گفتند که تکه تکه ات ميکنند و آتشت ميزنند که تا امروز هم آن گستاخی‌ها ادامه دارد. چندی پيش بود که فرزند مرا، که تنها گناهش فرزندی منست، صدا زدند و به قتل تهديدش کردند و گفتند آماده شهادت باش چون ممکن است " اسرائيلی‌ها " کارت را بسازند و خونت را بگردن حکومت بيندازند. ممنوع التدريس و ممنوع الخطابه وممنوع الخروج بودن و سپس اخراج شغلی وکتک خوردن ها در تهران وقم ومشهد واصفهان وخرم آباد و... به جای خود ، که از جنس " خشونت نرم " اند و از فرط نرمی و نعومت بی‌ آزار می‌‌نمايند! رنجنامه های من به هاشمی رفسنجانی مطلقاً بی پاسخ ماند. از آن پس زبان در کام بردم و رسم مخاطبه پر مخاطره را فرو نهادم . اين‌ها همه در زمستان استخوان سوز انسداد بود..


خاتمی که آمد گفتم فاتحت است نه خاتمت. باب گفتگو بايد گشوده بماند که ضمان حرّيت است و نشان مدنيت.
او هشت سال رئيس جمهور بود و ما يکديگر را نديديم. ازمکر ماکران و طعن‌ طاعنان می‌‌ترسيد. به قم رفت و همه جا رفت ، اما به ملاقات اعظم و افقه فقيهان ، آيت الله منتظری رحمة الله نرفت . دست و پايش چنان به زنجير احتيا ط بسته بود که پيوندش با احباب گسسته بود. با اين همه من به او نامه‌های گشاده و سر گشاده نوشتم و نقد‌های چالاک کردم و او را از سرهنگی‌های فرهنگی‌ با انگيزه‌های چنگيزی بيم دادم که : " اگر ايران است ، اگر ايمان است ، اگر کرامت انسان است ، اگر عقل و برهان است ، اگر عشق و عرفان است ، همه دستخوش تاراج و طوفان است . کجاست شير دلی‌ کز بلا نپرهيزد".




پاسخی نداد ، گر چه پاسخی واژگون هم نداد . حکايت حافظ بود و شاه يزد:
شاه هرموزم نديد و بی‌ سخن صد لطف کرد شاه يزدم ديد و مدحش گفتم و هيچم نداد


به همين دلخوش بودم که اگر رهبری کلاه گوشه به آستين دلبری می‌‌شکند و برتر از سليمان می‌‌نشيند و با موران سخن نمی‌‌گويد ، رئيس جمهوری هست که آشکارا نقد می‌‌شنود و بر نمی‌‌آشوبد و به " آئين گفتگو " روی خوش نشان ميدهد و به جوانان می‌‌آموزد که نقد آشکار حاکمان هم ممکن است و هم مطلوب. دريغا که او سپر بلای رهبری بود و در نقض پيمان با مردم تا آنجا پيش رفت که " ترک کام خود گرفت تا بر آيد کام دوست".




احمدی نژاد که به جای خاتمی نشست " ز تاب جعد مشکينش چه خون افتا د در دل‌ها " . اين بار حتا وسوسه يی خرد دل مرا نگزيد که نامه يی به وی بنويسم و با او رازی‌ بگشايم. بلی ، " ز منجيق فلک سنگ فتنه می‌‌باريد " و کجروی‌ها و بی‌ رسمی‌‌ها طوفان می‌کرد ، اما " کی‌ شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد " چه جای مکاتبه است با دولتمردی بی‌ تدبير و دولتی خرافه گستر و سفاهت پرور که از چاه‌های نفت بر می‌دارد و در چاه‌های جمکران می‌ريزد ؟ و قايق خرد خيالات خام خود را با پاروی تائيدات رهبری در دريای مخاطرات بين المللی به يمين و يسار می‌‌راند و به توهم " ظهوری " و فتح الفتوحی قريب الوقوع ، انگشت تحريک در چشم خونريز جهان خواران جنگ طلب می‌کند و باکی از ويرانی خاک ايران ندارد.
...................................................................................................................
ايام ميگذشت و خود را برای نقد و نصيحت رهبری آماده می‌کردم که قصّۀ " وحی و نبوّت " پيش آمد وتهمت تکفيرو غوغای عنيفی که بر سر آن بر آورد‌ند . دست نگاه داشتم و نخواستم شهد کلام را به زهر سياست بر آميزم و پا از کفش فقاهت بر نياورده در کفش ولايت کنم. انتقادات عالمانه را پاسخ گفتم و به قدر مقدور شوخ های شبهه را از رخسار رسالت زدودم و حقيقت کلام خدا را که همان کلام محمد ( ص) ست باز نمودم . غبار آن مناقشات که فرو نشست، برق انتخابات از افق سياست دميد و چشم‌ها را خيره و دل‌ها را فريفته کرد . اميد ها زنده و جانها تازه شد. همه جوشيدند و گفتند نوبت آزمودن بخت است و نشاندن عدالت بر تخت. کسی‌ نميدانست که درون پرده چه فتنه‌ها ميرود و شاخ گستاخ استبداد چشم عدالت را چه زود کورخواهد کرد. نتايج که ازپرده برون افتا د ، آشکار شد که دست خيانت در صندوق امانت مردم برده اند و ديوی را دوباره بر تخت سليمان نشانده اند و دامادی دروغين را به حجله حکومت فرستاده اند و غنيمتی را به غارت ربوده اند و پای اهانت بر شرافت مردم نهاده ند. خوشبختانه غيرت ملت بر غارت شوريد و شيرينی‌ سرقت را در کام راهزنان تلخ کرد.


مردم « زوال استبداد دينی» را جشن ميگرفتند و باد و آتش در کار برکندن خيمه استبداد وسوختن ريشه بيداد بودند که مزدوران و شقاوت پيشگان فرمان يافتند تا قتل و شکنجه و شرارت و تجاوز و تطاول را به اوج رسانند و عَلَم شقاوت را بر قلٌه قساوت بر افرازند . گورستان‌ها را پر کردند و زندان‌ها را پر تر. اما جنبش فرو ننشست..


دانستيد که کار از گلوله پيش نمی‌رود . به تحبيب پرداختيد. هر روز به بهانه‌ای جمعی‌ را فرا خوانديد و با آنان به سخن نشستيد . حتی شاعران شعر به مزد را ، مگر آب رفته را به جوی بازگردانيد. اما شعار‌های ستم رسيدگان نشان داد که شعورشان بسی‌ بيشتر از اين هاست و نارضائی آنان فراتر از آن است که به نوازشی فرو بنشيند. شعار" مرگ بر ديکتاتور" نشان آن بود که جز زوال استبداد و مرگ ديکتاتوری راضی‌ شان نخواهد کرد.


در هنگامه اين بيداد و استبداد و در يکی از مجالس لطف و عتاب رهبری بود که جوانی دليری کرد و وام شجاعت بگزارد و شما را به شنودن انتقاد دعوت و سفارش کرد(محمود حميدنيا) .شما هم خشک و خنک پاسخ داديد که: بلی ما مخالف انتقاد نيستيم، همين و بس. پيدا بود که لغتنامه تنگ رهبری از شرح و بسط واژه انتقاد سخت تهی است و ذهن خو کرده به ستا يش ها و نوازش های مداحان ، تحمل ورود اين مفهوم ويرانگر را ندارد.


آشکار بود و رفته رفته آشکار تر شد که رهبری هواهای ديگر در سر دارد. نه مشتا ق نقد است نه مشوق ناقدان و خوی نکوهيده استبداد چنان در دماغش متمکن شده است که سياهی درحبش و سرخی درآتش.
حديث تلخ حوادث ايام بعد را چگونه می‌توان نوشت که قلم را نسوزاند؟ اعظم مصائب آن بود که مزرع سبز جنبش را به خون سرخ جوانان آلوديد و شمس و قمرِ آن را در بند کرديد وآن دوشير بيشه شجاعت را به زنجير ستم بستيد وآن دوچراغ راه آزادی را در تاريکخانه اسارت نشانديد بدين اميد که جنبش فرو نشيند و بيداری فرو خسبد و اينک نيز مبتهج و مفتخريد که به عنايت ولی‌ّ عصر فتنه گران را محبوس کرده ايد و بد خواهان را مأيوس و” به تدبير تو تشويش خمار آخر شد”. جمعی از بهترين فرزندان اين آب و خاک اکنون در سياه چال و زندان اند و رنجه و شکنجه می‌‌شوند و تاوان نيک‌خواهی‌‌ها و حق طلبی‌های خود را می‌‌دهند و نجاست و خباثت سفلگان و سفّاکان را به جان ميکشند تا ردای رياست و هاله قداست شما آسيب نبيند.


بس کنم گر اين سخن افزون شود خود جگر چبود؟ که خارا خون شود


همين قدر بگويم کاری کرده ايد که اينک کوچکترين اصلاح به يک انقلاب می‌‌ماند، آيا هنروحسن تدبير اين نبود که هاضمه مديريت را ، چنانکه هنر همه دموکراسی هاست، چندان فراخ و نيرومند کنيد که حرکات انقلابی بدل به اصلاح شود ؟


آيا از ضعف بصيرت وسوء سياست نبود که با دروغزنی کم خردوفريبکار چون محمود احمدی نژاد ابتدا به مغازله پرداختيد ودولت او را فخر امت وشرف سياست وا نموديد وحاشيه نشينان درگاه رهبری هم امام زمان را دعا خوان وپشتيبان او دانستند ، لکن همينکه رفتار اورا حمل به نافرمانی کرديد فرمان حمله باو را صادر کرديد؟ جنٌ و انس جمع شدند و به شما گفتند:




بر تو ميلرزد دلم زانديشه يی با چنين خرسی مرو در بيشه يی


وشمااز سر رعونت گوش نکرديد تا آنجا که:


سنگ روی خفته را خشخاش کرد اين مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد يقين کين او مهرست و مهر اوست کين




باری از پس نامه نگاريهای نورانی نوريزاد، بجستجو در پايگاه الکترونيکی‌ و دفتر خطابه‌های پيشين شما برآمدم و ازبخت نيک اين جملات نادر را يافتم که درين فضای ملول وعبوس ، مصلحت اقتضا می‌کند حقيقت انگاشته شود: " البته نبايد با مسئولان مبارزه و دشمنی کرد ، اما اين حرف به معنای‌ انتقاد نکردن و مطالبه نکردن از مسئولان متخلف از جمله رهبری نيست ، چرا که می‌‌توان در عين صفا و دوستی‌ انتقاد هم کرد. " ( ۱۷ مهر ماه ۱۳۸۶ - پايگاه اطلاع رسانی دفتررهبری)




آقای خامنه ای
حالا من از همين سخن ساده و کم جان شما می‌خواهم قلم را جان دهم تا با شما سخنان جانانه بگويد که:


نه هر کس حق تواند گفت گستاخ سخن ملکی است سعدی را مسلٌم


سالها پيش ديدم که بر کنگرهٔ ايوان ، آنجا که مهمانان را می‌پذيريد کتيبه يی نهاده اند و اين سخنان امام علی‌ را به خط خوش بر آن کنده اند : " من نصب نفسه للناس اماما فليبدأ بتاديب نفسه قبل تأديب غيره ...... " : "هر کس بر مسند رهبری می‌‌نشيند ، نخست به تأديب خود بپردازد و سپس به تأديب ديگران ، که معلم خويشتن احترامش بيشتر از معلم ديگران است".


من می‌خواهم شما را در اين تاديب کمک کنم
باور کنيد من بر شما رقت بسيار ميبرم که چگونه ميتوانيد از گرداب مداحی‌ها طاهر و سالم بيرون بجهيد ؟ ناز پرورده مدح نرم مداحان آيا طاقت نقد سخت نقادان را خواهد داشت؟


نيک‌ خواهان دهند پند وليک نيک‌ بختان بوند پند پذير
پند من گر چه نيکخواه توأم می‌ کند در تو سنگدل تاثير؟


بر رعايايی چون خود و نوری زاد و ... هم رحمت ميبرم که چه مايه ناکامی کشيده اند و ناراستی ديده اند که اکنون کلماتی‌ کم جان را که با کراهت ادا شده اند بايد به منزله کرامتی آسمانی بر گيرند و در پناه آن خطر کنند و‌ای بسا که ترک جان و سر کنند


غريبا ! واعظ مسجد کرامت مشهد را چه افتاده است که خود وعظ کسی‌ را نمی‌‌شنود و قدرت مطلقه ولايت در گوش او چه خوانده است که ناشنوا ما نده است ؟


ای صاحب کرامت ! شکرانه سلامت روزی تفقّدی کن درويش بی‌ نوا را


شما که کراراً در خطابه‌های خود برای اعيان حضرت و ارکان دولت به ويژه سفيران و رايزنان و مبلغّان می‌گوييد " پيام اسلام را به همه جا برسانيد . ما برای جهانيان حرف‌های گفتنی بسيار داريم " آيا نمی‌دانيد که سخن بدون مجال نقد ، نه گفتنی ميشود و نه ماندنی. شما و همراهانتان که هميشه يک سو‌يه سخن ميگوئيد و سخن ديگران را نه از نزديک و نه از دور نميشنويد و اصلا لايق شنيدن نمی‌دانيد ، کدام حرف گفتنی برايتان باقی‌ مانده است ؟ چهار صد سال است که جهان تئوری نقد آزاد و عمل آزادانه نقد را می‌‌آزمايد و از برکاتش بهره مند می‌‌شود. حالا از شما چه بشنود که ز اين بانگ جرس چهار صد سال است پس مانده آيد و هنوز سخنان آب نديده و نقد نشنيده خود را علاج درد‌های جهانيان می‌دانيد؟


ای کاش نقد‌ها را فقط نشنيده می‌‌نهاديد و ناقدان را اين همه فرو نمی‌‌کوفتيد.
کارنامه شما در پاسخگو کردن خويش و شنيدن نقد ديگران به هيچ روی درخشان نيست. جوانان و نيکخواهان توصيه های شما را بکدام پيشينه و پشتوانه جدی بگيرند؟ در آغاز رهبری که دماغ مرجعيت می پختيد، فقيهی دلير مشفقانه و عالمانه شما را پند داد که فروتنی کنيد و جامه افتاء بر تن مکنيد که "من افتی بغير علم فليتبوّأ مقعده من النّار"، صاعقه عذاب چنان بر او نازل شد که ديگر مراجع از بيم سرها در گليم کشيدند وخائفانه در کنج خاموشی خزيدند. آنچه ولايتی ها با آن فقيه اهل بيت کردند ناصبی ها با علی واهل بيت نکردند. اين پيمانه کوچک تحمل که به نيم قطره مخالفت پر می شود با سيلاب بی امان نقد چه خواهد کرد؟


البته در اين ميان فقيهی زيرک قد علم کرد وسر قدم کرد وجوهر در قلم کردو رساله يی در ولايت مطلقه شما فراهم کرد.مقام رهبری هم کرم کردو اورا به رياست قوه قضاييه مفتخر ومکرّم کرد.


از سعيدی سيرجانی نميگويم که او را از جان سير کرديد و به دست "سعيد "شقی اسير کرديد و يک چند او را در غل و زنجير


کرديد و عاقبت او را هم سرنوشت اميرکبير کرديد، و چون او بسی بسيار، از فروهر ها گرفته تا پوينده و سهرابی وتفضلی و زيدآبادی واحمدقابل و... ودريغ از يک جمله توضيح يا استغفار.


چرا با ناقدان و مخالفان چنين می‌کنيد؟ از مقيد شدن قدرت مطلقه ميترسيد؟مگر آنان جز اين می‌‌گويند که بازی‌ سياست را به قاعده کنيد و جامه رياست را به اندازه ببريد؟ ميترسيد که ديگر نتوانيد با اشاره انگشتی دفتر حيات کسی را ببنديد؟ اين همه که مردم را در خطابه‌ها به تقوا دعوت می‌کنيد ، آيا می‌‌شود به انتقاد هم دعوت کنيد؟ نقد، تقوای سياست است و بی‌ انتقاد و مطالبه ، تقوا طبلی‌ تو خالی‌ است. مگر علی‌ با مردم خود نگفت :" لا تکفٌو عن مشورة بعدل او مقولة بحق فانی فی نفسی لست بفوق آن نخطی”:


"از مشورت دادن و حق گفتن با من دريغ نکنيد که من برتر از خطا نيست".


در اين روزگار چه حاجت به انوری پروری است که چنين با شاعران شب نشينی می‌کنيد؟ آيا حافظان زمانه هم راهی‌ به مجالس شما دارند؟ آيا اصلا حافظ صفتانی باقی‌ گذشته ايد ؟ شاعران پر گوی دم سرد وفصاحت فروشان بی درد کم نبوده اند و نيستند. حافط را دليری نقد فقيهان و صوفيان و رياکاران و تزوير گران و خرقه پوشان و زهد فروشان و محتسبان و اوقاف خواران و قارونان و گران جانان و عبوسان و شحنه شناسان ، يعنی نقد جامعه دينی زمان ، حافظ کرد نه حديث سرو و گل و لاله و وصف چشم و ابرو وخال و گيسوی نازک بدنان و سيمين ذقنان.


شما هم بگذاريد تا جامعه ، حافظان دلير و نقاد و تزوير ستيز خود را بپرورد حتی اگر در روی شما بايستند وبدرشتی بگويند :


گر جلوه می نمايی و گر طعنه می زنی ما نيستيم معتقد شيخ خود پسند


گوييد مجلس خبرگان و خبرگان مجلس هستند و " عرايض لازم را به استحضار می رسانند ". آنان مفلسان منقادند نه مخلصان نقّاد:


از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو يعنی ز مفلسان سخن کيميا مپرس




ديانت را چرا بهانه خشونت کرده ايد؟ گفته ايد "اسلام تازيانه هم دارد" ولی آيا فقط تازيانه دارد؟ عسل فروشی چه عيب داشت که سرکه فروشی اسلامی دائر کرده ايد؟ می دانم به حافظ ارادتی داريد. پس "ارادتی بنما تا سعادتی ببری." جامعه حافظی بپا کنيد: بی ريا و پر لبخند. هم کسوتان حلوا خوردۀ خود را بنگريد که کشوری را در ماتم وخرافه و ريا و گزافه غرق کرده اند، لبخند را از لب ها ، معرفت را از مغزها ودليری را از دلها ربوده اند، جلوه می فروشند و عشوه می خرند، آب می دهند و گلاب می گيرند، درس غلامی و غمناکی به مردم می دهند و تخم تقليد و تزوير می پراکنند.


بنگاه بانگ ورنگ هم اينک خادم طنازی ها و گزافه پردازيها و شعبده بازی های آنان شده است: مدرسه ای برای نادانی و مصطبه ای برای ثنا خوانی و قهوه خانه ای برای نقّالی و سخنرانی و دغل سرائی برای آبرو سوزی و حيثیّت ستانی. صندوق صوت و صورت را بنگريد که سرای زاغ و زغن و خانۀ تزوير و دغل شده است و از آن جز بانگ تملّق ورنگ تزوير به چشم وگوش نمی رسد. نه صدائی از مدارا درآن هست نه سيمائی از مروّت، نه نقدی نه مطالبه ای، نه سؤالی نه محاسبه ای. درس غلامی می دهند و نقد دليری می ستانند. آبرو ها می برند و دروغ ها می پراکنند. نيم خرده بر خشونت نمی گيرند ولی صد آفت در آزادی می بينند. از ريختن آبروئی چندان بيم ندارند که نمودن تار موئی.




تا بداند مؤمن و گبر و يهود کاندراين صندوق جز لعنت نبود


خدا را بر رعیّت رحمت آوريد و جای اين نرم تنان گزافه‌گوی را به سخت رويان بدهيد که با شما درشتی کنند و با خلايق نرمی. با شما سردی کنند و با خلايق گرمی.


آن قدر ارتفاع بگيريد که تيغ تصرفتان جامۀ قوای سه گانه را چاک نکند اما آن قدر ارتفاع نگيريد که گوشتان فرياد مظلومان و صدای ناقدان را ادراک نکند. به شما زبانی توانا داده‌اند تا حق را بگوييد ودستی نا توان يعنی که دراز دستی نکنيد.
مجلس و دستگاه قضا را به خدمت نگيريد واز آنها رأی و حکم بر وفق مزاج خود طلب نکنيد. دستگاه قضا بايد پنجه در پنجه رهبری بيفکند و او را در سوء معاملاتش مؤاخذه کند. با اين مجلس ذليل وقضای زبون کدام دادگری و کدام مردم سالاری ممکن است؟ و انتخابات چه گرهی از کار ملت خواهد گشود؟ مثلث زر و زور و تزوير يعنی سه برادران لاريجانی را گماشته ايد تاشما رااز شر قضا وقانون وحقوق بشر برهانند؟ خلايق رااز نحوست اين تثليث برهانيد وبی خطر بر خط راست برانيد. چهره قضا وقانون را به آب عزت از غبار ذلت بشوييد واز اسب انتخابات فرودآييد وزمامش را بدست مردم بسپاريد.




آقای خامنه ای


ولايت فقيه البته نه شرعاً اعتبار دارد نه عقلاً وکثيری از فقها وعقلا با آن مخالفند اما هرچه هست به معنای ولايت سياسی ست نه ولايت معنوی ، ومفهومی جز رياست و زعامت فقيه ندارد. امتحان کنيد و همين را آشکارا بيان کنيد "کافرم گر جوی زيان بينی". تا نا آشنايان، " ولايت فقيه" را ديگر عين ولايت باطنی و قداست معنوی نشمارند. دکان اين مغالطه را خودتان ببنديد. رياست و سياست را رنگ قدسی و آسمانی نزنيد. صادقانه و آمرانه به صدا و سيما بگوئيد تا ازين پس از زعامت فقيه سخن بگويد نه از ولايت او. تا هيچ مؤمنی به هوس ذوب شدن سر در تنور ولايت نکند و در آرزوی شفا يافتن ، نيم خورده "ولیّ خدا" را نخورد و« بر زمينی که نشان کف پای توبود» بوسه نزند و برای انتقاد کردن وجدان و ايمانش نلرزد.


اين مغالطۀ کلان را خود از اذهان پاک کنيد تا آنچه را به جبر تاريخ يا به سوء اختيار يا از بلندی بخت در دامن ايرانيان افتاده نيکوتر بشناسند.
سخنان شما اگر حجت باشد در عرصه سياست ست نه در عرصه معرفت ،وديگرچه معنا دارد درباره همه چيز سخن راندن و فقيهان و فيلسوفان و عالمان و مديران و اقتصاددانان و هنرمندان و دانشجويان و روحانيان و شاعران و فيلمسازان و... را مخاطب قرار دادن و بهمه درس دادن؟ "خويش را کامل نديدن خود کمال ديگر است" مگر نه؟از همه شگفت تر حديث علوم انسانی ورهنمودهای ناروای شماست که عين نارسايی آگاهی و نا پارسايی انديشه ست. تقوای سياست که نقد است وتقوای انديشه که سکوت است وتقوای عمل که مداراومروت است ازگفتاروکرداروپندار شما غايب است.در سياست فراتر از نقد می نشينيد ودر خطابه فزون تر از دانشتان سخن ميگوييد ودر عمل از حريفان ذلت وتسليم ميطلبيد.




چه شب ها نشستم درين سير،گم که دهشت گرفت آستينم که قم


آقای خامنه ای
با خود می انديشيدم که تفاوت من با شما در کجاست. هر دو ايرانی و مسلمانيم و در دعوی متابعت از پيامبر عزيز اسلام همداستانيم و خيانت به وطن و هلاک حرث ونسل را اعظم گناهان ميدانيم. فراستِ چندان نمی خواست که ببينم اختلاف عميق در آن جاست که من به قبح ذاتی استبداد معتقد و ملتزمم اما شما استبداد را اگر به خاطر دين و در خدمت نشرو بسط آن باشد ، می پسنديد و می پروريد وبا دينداری قابل جمع ميدانيد. بلی نقطه افتراق همين جاست و همه رفتار حاکمانه شما بر آن گواست (سخن ازوسوسه ثروت وقدرت نميگويم وانگيزه های شمارا به پرسش نميکشم وبينش سيد قطبی شما از دين را هم در شمار نمی آورم). بی جهت نيست که گاه با يک سخنرانی جان و مال و آبروی کسی را به خطر می افکنيد (ومن خوداز قربانيان اين صلاح انديشی مستبدانه ام و چون من بسی بسيار)، در انتخابات دخالت وتقلب می کنيد ، مجلس را در رايزنی های مهم سر جای خود می نشانيد، اجازۀ تظاهرات آزاد به هيچ گروهی و حزبی نمی دهيد، بنام دفع تهاجم فرهنگی بروزنامه ها تهاجم می کنيد، قوّۀ قضائيه را معلّق می گذاريد و بی التفات به آن ، مخالفان را مجازات ودر حصروحبس می کنيد، حتی با درويشان که "وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند" وفا نمی کنيد ، به احدی اجازه نقد رهبری را نمی دهيد، سپاهيان را به عرصه سياست و اقتصاد می کشيد، صدا و سيما را مهار ميزنيد، فرهنگ و دانشگاه را امنيتی نظامی می کنيد، حوزه های علميه دينی و مساجد ومنابر را حکومتی می کنيد، ناقدان را حتی اگر از مراجع باشند فرو می کوبيد، زور عريان را به خانه ها وخيابانها می بريد و انصار حزب اله را برتر از قانون می نشانيد و مصونيت قضائی می بخشيد و...


آخر اگر روزی اين آب وخاک به مخمصه يی و مهلکه يی بيفتد و بيگانگان دست طمع درآن دراز کنند از مجلسيان ذليل ، از دانشگاهيان مظلوم، از نويسندگان شکسته دل وشکسته قلم، از عالمان بسته دهان، از احزاب اخته و مرعوب ، از سياست پيشگان بله قربان گو، از مديران ناکارآمد، از صدا و سيمای دروغگو، از روحانيان خونين دل، از کارگران فقير، از نوکيسه گان فاسد انتظار چه معجزه ای می توان داشت؟


ميگوييد سپاه پاسداران هست، بلی "هيچ شهی چون تو اين سپاه ندارد." ولی کشور پادگان نيست ، و همه کارش به قوای قهريه بر نمی آيد. چه حسنی وهنری دارد تابع الگوی سوريه و ليبی شدن و کشور را به نيروهای نظامی و امنيتی و فراقانونی و... سپردن و در حصاری از عسکريان و لشکريان نشستن و به "نصربالرعب" دل خوش داشتن؟
باور کنيد که استبداد ذاتا قبيح است وبا دينداری غير قابل جمع ست و شرّش ازهر شرّديگری فزون تر است . اين رذيلت رابا فضيلت دفع کنيد نه با رذيلت ديگر." ادفع بالّتی هی احسن السيئة".
به نقد تن دهيد. " بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد". استبداد را بکشيد و خلقی را زنده کنيد. نقد رهبری مقدمه آشتی ملی و نشانه نيرومندی و فرو تنی است. آغاز ورود به عرصه مدنیّت و مدرنیّت ، و تمرين دليری و حریّت و نفی غلام پروری و عبودیّت است. چيزی را که چندين برکت در آن است چرا از رعیّت دريغ ميداريد؟


زيرکان اطلاع واطمينان دارند که همه زجرها و زنجيرها وتجاوزها و تطاول ها به علم و رضا و اذن و اشراف شما ولذا گناهش بگردن شماست وبقول سعدی :
که گفت ار نه سلطان اشارت کند که را زهره باشدکه غارت کند؟


خبر خباثت ها وقساوتهای قصابان شما به تواتر رسيده است. آيا تاوان اينهمه جنايت را می توانيد بپردازيد؟ اگر همه خوبيهای مملکت محصول رهبريهای داهيانه وپيامبر گونه شماست چرا زشتيهايش نباشد؟ قدرت مطلقه مسووليت مطلقه می آورد.
مورٌخان آورده‌اند که آغا محمد خان قاجار هم موسيقی می نواخت هم زيارت عاشورايش ترک نمی‌شد هم به دستان نامبارک خود سر می بريد وچشم در می آورد. چرا رفتار و کردار شما بايد ياد آور احوال وی باشد؟ از فقه صفوی آموخته ايد که با " باغيان وياغيان»چنين قساوت مندانه عمل کنيد؟ بد نيست آن فقه را کمی هم به اخلاق بياميزيد و جان و مال و آبروی آدميان را حرمت بگذاريد. زندانهای شما خبر از خدايی خونخوار می دهند که از قتل وتجاوز باکی ندارد و پرده ناموس بندگان را می درد. از چنين خدايی به خدای عادل رحيم پناه بريد و بر اين بی رحمی ها و جنايات نقطه پايان بگذاريد.
***************************************
می بينم که وام از غزالی و سعدی می گيرم و نصيحة الملوک ديگر می نويسم و از سلطان تقاضای عدل ورحمت برای رعيت می کنم و چه جای شگفتی است؟ نه نظام ما نظامی مردم سالار است نه مردم ما شهروندان حقّ مدار. بل همچنان سلطانی داريم ورعيتی . " اينک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی".


سعدی گفت : "دو چيز حاصل عمر است: نام نيک و ثواب". شما هم برای نام نيک اين جهان و پاداش کلان آن جهان ، در اين "نصيحةالملوک" به عين عنايت بنگريد. ابراهيم نبی از خدا نام نيک می خواست: " و اجعل لی لسان صدقٍ فی الآخرين" شما هم که از نام نيک نمی گريزيد. از صحبت دوستی برنجيد که بد را حَسَن و خار را سمن و عيب را کمال و زشتی را جمال می نمايد


کو دشمن شوخ چشم چالاک تا عيب مرا به من نمايد؟


من دشمن چالاک شما نيستم اما ناقد بی باک شما هستم و در کار شما عيوب بسيار می بينم که اگر بنويسم مثنوی هفتاد بل هفتصد من کاغذ می شود. من در اين مخاطبۀ پر مخاطره آبروی فقر و قناعت را می خرم و نام نيک و ثواب می طلبم. پروای حقيقت و مصلحت مرا به اين خطر می خواند که بجای شربت شيرين مدح ،داروی تلخ نقد را در کام شما بچشانم.




زان حديث تلخ می گويم ترا تا ز تلخی ها فروشويم ترا


بر اين رعیّت فرشته فطرت رحمت آوريد که در چنگال ديو استبداد همچنان اسيرند، نه لبخند بر لب دارند نه ايمان در دل نه نان در سفره ، نه دانش در دفتر ، نه نشاط عيشی نه درمان دلی. محتسبان لبخندشان را ربوده اند و واعظان شحنه شناس ايمانشان را. مفسدان نانشان را بريده اند و جاهلان دفتر معرفتشان را دريده اند. نه رنگ دادگری را می بينند نه چهره آزادی را . گران از تکاليف و تهی ازحقوق.


رهبرانشان شب و روز ارجوزۀ عدالت می خوانند و بدنيا درس مهر و کرامت می دهند. اما خود زندان ها را از قساوت انباشته اند و جامعه را به عفونت دروغ و ريا آغشته اند. درس غلامی به مردم می آموزند و رشته بندگی بر آنان می آويزند و در " رسم ناقدکشی و شيوه شهر آشوبی " استادند. صد خرده بر ديگران می گيرند و اما خرده ای انتقاد بر خود را نمی پذيرند. خدا و ديانت را سپر بی کفايتی های خود نموده اند و خود راقوم برگزيده و ولی ٌ مقرب خدا وانموده اند. يحسبون کل صيحة عليهم. هر نصيحتی را صدای دشمن و هر ندای مخالفتی را نوای اهريمن می دانند. کارشناسان مقدس تراشی اند ومهندسان خبره زنجيربافی. قاتلان بی باک مروت و سارقان چالاک حریّت.
بر اين بندگان بندی رحمت آوريد که چون غلامان غمگين در اسارت ولايت شمايند تا زنجير غلامی وقفل غمناکی شان بشکند و برق دليری و شادمانی در چشمان نمناکشان بشکفد.


"يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم" ، قومی جامه ونان و جان و جوانشان را دادند اما به آنان اجازه يک انتقاد و اعتراض ساده ندادند و جواب مطالباتشان را با داغ و درفش آبداده دادند؟
" با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل" جواب مراجع را هم با سنگ داد؟ و بهمه ناقدان اعلام جنگ داد؟




آن کو تو را به سنگدلی گشت رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی


آقای خامنه ای


حرف جدّی من با شما اين است که حرف خود را جدّی بگيريد. حالا که صحبت از نقد ميکنيد، نسيه اش نگذاريد، آنرا نقد کنيد "چونکه آنرا کاشتی آبش بده". تا رعیّت به صداقت شما شهاد ت دهند و از برکاتش فايدت برند. از چه می ترسيد؟ مبادا حشمت و جلالت شما بشکند؟ مگر دل است که شکستنش گناه باشد؟ تازه "از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک؟" درآن شکستن صد برکت هست: سلامت ميهن، سعادت رعیّت ، پالايش فرهنگ ، نام نيک ، شکستن طلسم غلامی و دميدن روح دليری ، تعديل انحرافات و تقويم اعوجاجات و تصحيح اشتباهات... از اين بيشتر چه می خواهيد؟






من و دل گرفدا شويم چه باک؟ غرض اندر ميان سلامت اوست


از مولوی بياموزيد و چهره متبسّم اسلام باشيد ، نگذاريد نامتان در زمرۀ بانيان و حاميان قراءت فاشيستی ازاسلام رقم بخورد. "ذاک دعوای وها انت وتلک الايام".
من از نوشتن اين نامۀ مشفقانه تنها فتح باب نقد را اميد می برم و بس وگرنه آنچه بايد بر سبيل نقد گفته شود چندان است "که گرصد نامه بنويسم حکايت همچنان آيد" .ديگران بايد از راه برسند و از شما بپرسند ديوار وطن چرا خم شده است و جويبار فرهنگ چرا آلوده است و آسمان آزادی چرا ابری ست وچهرۀ دين چرا عبوس است وکمر عدالت چرا شکسته است وچشم هنر چرا گريان است و دل دانش چرا پريشان است و جان و آبرو چرا اينهمه ارزان است و داعيان شعار نه شرقی و نه غربی چرا در هوس پی افکندن يک "شوروی" ديگرند و هوای سياست چرا مرگزاست و شکم اقتصاد چرا فربه از اختلاس وحرام است؟ کشتی انقلاب چرا کژ مژ می رود و ترکیۀ سکولار چرا از ايران ديندار بيش تر دل می برد؟
و چرا




جاهلان سرور شدستند و ز بيم عاقلان سرها کشيده درگليم


می توانستم اين نامه را نهانی روانه کنم تا " به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد" بدست شما برسد اما رواتر ديدم که طبل زير گليم نکوبم و صفا را به خفا نپوشم بل بلاغ مبين کنم و بر سر مناره فغان برآورم و " به پيش شحنه بگويم که صوفيان مستند" .


بقدر طاقت خشم خود را فرو می خورم و با دلواپسی عميق از آينده کشور و بی کفايتی های ويرانگر وايران سوز، صبورانه سرکشی های قلم را مهار ميکنم و درست گويی را به درشت گويی نمی آميزم و خطاب بی عتاب می کنم، وسخن بنرمی و آزرم می گويم تا دلی را به نصيحت گرم کنم وسلطانی را از سوء سياست برهانم.


پست می گويم باندازۀ عقول عيب نبود، اين بود کار رسول


نرم گو ليکن مگو غير صواب وسوسه مفروش در لين الخطاب


رهبری حق شما باشد يا نباشد ،نقد رهبری بی شبهه حق مردم است وگوش کردن به نقد آنان تکليف شما.آنهم در علن نه در خفا.
صد محفل و مجلس برای تائيد ولايت فقيه بر پا می‌کنيد يکی‌ هم برای نقد و آسيب شناسی‌‌اش بر پا کنيد.صد مداح و ثنا خوان در روز نامه و صدا و سيما داريد ،يک نقاد را هم تحمل کنيد. نه فقط تحمل که تشويق کنيد تا عيب شما را آشکارا بگويند. زيان نميکنيد. خشونت نقد را بچشيد ، خاصيت‌ها دارد. دانشگاه‌ها را بگذاريد حقيقتاً دانش گاه ودارالعلم باشند . راضی‌ مشويد که حراميان و راهزنان دهان و استخوان دانشجويان را بشکنند و چشمشان را در آورند . دشنه را به مصاف دليل نفرستيد. بگذاريد افکار شاخ يکديگر را بشکنند. از زوال ايمان جوانان نهراسيد. دشمن‌ترين دشمنان ايمان ، مستبدان اند نه نقادان . به مغرب زمين نگاه کنيد . سه‌ قرن است گزنده‌ترين و کوبنده‌ترين مخالفت‌ها و دشمنی‌ها رابا دين کرده و ميکنند ، اما دين داری معرفت انديش همچنان بالنده و باقی‌مانده است. کليسا‌ها چراغشان روشن است. کتاب‌های محققانه در تاريخ و فلسفه و علم و دين ، بهتر و بيشتر از کشور ما به بازار می آيند.عاقبت ماندنی‌ها می‌‌مانند و رفتنی‌ها چون کفی بر آب می‌‌روند.
.
دشمنان با انبيا بر می‌‌تنند پس ملايک رب سلٌم می‌‌زنند
کاين چراغی را که هست اونوردار از دم و پف‌های دزدان دوردار


آنقدر جامعه را چون کودکی تر و خشک نکنيد و پستانک ولايت به دهانش نگذاريد .خدايی نکنيد بل خدا را در ميان آوريد ! هر جا عدالت و خلاقيت و رحمت و حرّيت هست ، خدا هم هست. خدايی که ما ميشناسيم و می‌‌پرستيم موصوف به اين او صاف است. جامعه را لبريز از عدالت و رحمت و خلاقيت کنيد ، خدايی می‌‌شود.به قشور و ظواهر دل شاد مکنيد و حقيقت را به مجاز نفروشيد .


" غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد ".


آقای خامنه ای
من و شما افسانه می‌‌شويم ، اما اين نامه ها جاودان می‌‌ماند ، چون پنجره‌ای به روی آينده و چون آينهِ يی برای آينده گان که چهره رياست شما را می‌‌نمايد و قصه زعامت شما را می‌‌خواند.




باری چو فسانه ميشوی ای بخرد افسانه نيک‌ شو نه افسانه بد


به منزل نخستين قدم بگذاريد و به منزله‌ نخستين قدم ، بگذاريد اين نامه را همگان بخوانند ، آن هم به فراغت نه به تشويش ، در روز نامه‌ها نه در شب نامه ها، در علن نه در خفا. با رعيت فتح باب گفتگو کنيد و به آنان جواب علنی بدهيد و از“استبداد دينی تان “دفاع کنيد .اين نامه را خود بر مردم بخوانيد وگر نه مردم بر شما خواهند خواند که:” من نام لم ينم عنه "از کثرت اين گونه نقد‌ها و نامه‌ها نترسيد.اگر رشته عدالت محکم شود ، عده اين نامه‌ها هم کم ميشود. اگر هم نشد ، آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ کمترين حرمت به حقوق رعيت آن است که سخنش شنيده و سنجيده شود. اين باب را گشاده نگاه داريد که صد گشايش در آن است.قدر اين قلم‌های بی‌ طمع را بدانيد و تا سيلی روزگار در نرسيده حلوای نقد رايگان را نوش جان کنيد.
نه فخری است برای جمهوری اسلامی و نه نام نيکی‌ برای شما که ناصحان نا امن باشند . اما اگر باری به صاعقه غيرت يا به ساءقه مصلحت ، کارگردانان ديوان قضا فرمان يافتند تا صاحبان اين قلم‌ها را در بند کنند ، بسپاريد تا جرم ديگری برای‌شان نتراشند و بر گناه ناکرده‌ شان نام گناه ديگر ننهند و برايشان جامه تنگ جاسوسی ندوزند و نامه ننگ ناموسی ننويسند.خويشاوندانشان را نيزآزار مکنيدوهمسران وفرزندانشان را به سياهچال ها مبريد ودر سردخانه ها منشانيد ودست تجاوز وتطاول در شرافتشان دراز مکنيد . جوانمردی را به جوانمرگی ميفکنيد.آيا می پسنديد با فرزندانتان چنين کنند؟




در پايان ، باز هم وامدار گفتمان مهربان سعدی هستم که رعيت وار باب نصيحت را با سلطان می‌‌گشود :




شهی که پاس رعيت نگاه می‌‌دارد حلال باد خراجش که مزد چوپانی است


وگر، نه راعی خلق است زهر مارش باد که هر چه می‌‌خورد او جزيت مسلمانی ست






قل اطيعوالله واطيعوالرٌسول. فان تولٌوا فانما عليه ما حمٌل وعليکم ما حمٌلتم.وان تطيعواه تهتدوا وما علی الرٌسول الاالبلاغ المبين. هذابلاغ للنٌاس ولينذروا به وليعلموا انما هو اله واحد.وليذٌکٌر اولواالالباب .


.
اوّل ديماه۱۳۹۰
عبدالکريم سروش

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

هر رای ما گلوله ای دیگر است بر تن شهیدان سبز وطن




هر رایی که هر ایرانی می دهد ؛ گلوله ای است دیگر بار بر تن و راه شهیدانی که در این دو سال و اندی در راه آزادی وطن خون خود را بی هیچ چشمداشتی هدیه ی سرزمین تسخیر شده شان کردند .

هر ایرانی باید باور کند که رفتن پای صندوق های دزد زده ی رایی که منتخبانش هفته ها و چه بسا ماه ها پیش انتخاب شده اند آب به آسیاب جمهوری اسلامی جلاد ریختن است .

رای دادن در ایرانی که زیر چمبره های آخوندهای خون آشامن اسیرند خیانت است به آزادی فردای وطن ، خیانت است به تمام زندانیان سیاسی که جرمشان فقط فریاد زدن برای من و تو و وطن است .

آنهایی که ماه ها و سالهاست در سلول های آخوند ها اسیرند ، اعتصاب می کنند و شهید می شوند ، اعتراض می کنند و شکنجه شده شهید می شوند ، تجاوز را به جان می خرند ، تحقیر را به جان می خرند ولی از فریادشان نمی گذرند و نخواهند گذشت ، آنها در زندان های سیاه جمهوری اسلامی کارشان را کرده و می کنند و بیرون از این زندان ها این من و شماییم که باید با نرفتن پای صندوق های رای به جمهوری اسلامی نه بگوییم .

نه من و تو و ما مرهمی است بر زخم های زندانیان و خانوادهای صبورشان ، مرهمی بر داغ مادران و همسران و پدران و فرزندان شهیدانی چون نداو سهراب و ترانه و دیگر شهیدان سبز وطن است .

ما تنها یک بار پای صندوق رای می رویم و آن هم روزی است که برای رفراندوم خواهد بود .

روزی که ریشه ی آخوندیزم از مملکت کنده شده و تمام جناح های سیاسی براحتی و آزادانه بتوانند فعالیت کنند برای آبادانی و آزادی وطن ما ایران ... ایران عزیز ... سرزمین مادری ...

تا آن روز که دور و دیر نیست ...

بقول حضرت شاملو ؛ غصه نخور دیوونه ، کی دیده که شب بمونه ، وقتی که مردا پاشن ، ابرا ز هم می پاشن ...

بدرود

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

منظومه ی سبز دو ماهی

 



( پیشکش به تمام مردان و زنان سبز وطنم ... چه آنهایی که جان بر کف شهید سبز شدند و چه آنهایی که هنوز در سلول های دجال ایستاده اند اما سبز ... )


گنبد کبودی بود که زیرش هیشکی نبود

نه که هیشکی نبود یکی بود یکی نبود

این قصه هم مث تموم قصه های دنیا

کلام اول آخرش فقط یکی بود خدا

جلی بود جلالی بود حلقه به دوش غلامی بود

جز خدای مهربون هیچی نبود هیشکی نبود

توی یه گوشه ی کهکشون راه شیری

دهی بود که روزی آزاد شده بود به تیری

چندین و چن هزار سال از سن و سال گذشته

تموم اعتبارش ، مونده بود از گذشته

جنگ زیاد دیده بود ، مدام در تکاپو

تاراج ها رفته بود از مغول و هلاکو

برای اولین بار ، نوشته بودن تو ده

تمدن و گفتگو ، کشتن انسان بده

رستم و سهراب داش ، آرش و البرز داش

شاعر و فرهنگ داش ، قدمت آریا داش

لیلی و مجنون و عشق ، شیرین و فرها داش

شه نامه و شاملو ، حافظ سهراب داش

کورش و سعدی اخوان ، فروغ و جمشید داش

شاعر بخواد بشماره ، صد دفترم کمه براش

قرن بیست و بیست و یک ، اصل قصه ی ده

از هزار و سیصد و پنجاه و هفت به بعده

توی ده پادشاهی بود زیادم بد نبود

کار و بار مردم ، اون روزا بدک نبود

همه آزاد همه شاد و همه شون سرزنده

هنر و هنرمند ، جایگاه ارزنده

مردا بمب خنده ، زنا سر برهنه

مردم و مذهبشون ، مثل یک پرنده

هر کی می خواس با خدا تنها باشه مسجد بود

دیر و آتشکده و کلیسا هم خدا بود

کاباره برای اون بود که خمار می بود

اما هیچ جا زاهد ، جدا زکافر نبود

کاری با این نداش ، اون که مسجدی بود

کاری با اون نداش ، اینکه مست می بود

بینشون ضرب المثل ، یکی بود تا ابد

موسی براه خود ، عیسی براه خود رود

حتی ماهی قرمزا تو رود جاری یه ده

همه با هم بودن ، کنار مردم ده

نه کسی قلاب داش ، نه کسی تور داش

ماهی قرمز مث هر آدمی زندگی داش

دوتا بچه ماهی قرمز بین ماهی ها بود

این از اون اون از این ، خیلی باهوش تر بود

بچه ماهی ها یکی نر اون یکی ماده بود

بگذریم کلاف شعر قصه مون کجا بود ؟

ها کسی درس می خواس ، برا اون کتاب بود

کسی اهل کار بود ، کار براش زیاد بود

شادی بی معنا بود ، اگرم غم نبود

غم اگر کسی داش ، غم اون نون نبود

اون روزا هم قلم ، گاهی در بند بود

ولی هیچ جا قلمی مقابل قلم نبود

همه چی خوب بود ، همه چی جور بود

دین و سیاست طلاق ، وصله ی ناجور بود

اما طولی نکشید خوشی یه شمشیر کشید

زیر دلخوشی زد و پاشنه ی انقلاب کشید

یه سری شکم سیر ، همه فریاد شدن

آدمای خوب و بد ، یه شبه جدا شدن

خوبا خونه نشین ، بدا هم خدا شدن

گفته بودن دیگه ده رها آزاد می شه

پای دنیا به دل مردم ده وا می شه

یه سری که تاریخ و خونده بودند و حیرون

می دونستن بد بره بدتر میاد به جای اون

یه سری یه کدخدا توی آب نمک خوابوندن

به فرانسه خبر رفتن تاج و بردن

یه سری تصویه کردن حسابای شخصی

مرد آزاده نداره از گلوله ترسی

زن دیگه زن می شه ، وقتی آزاد باشه

زن اگه زن باشه ، مرد می خواد حریف باشه

تتق تتق گلوله و مسلسل و نارنجک

کدخدای آب نمک ، خیلی بود وروجک

تقی به توقی خورد ، توقی به تقی خورد

پنجاه و هفت یه فصل تاره توی ده رقم خورد

با سلام و صلوات کدخدا رو آوردن

سوار طیاره از برج ایفل آوردن

مهر ، آباد شد و طیاره ای روش نشست

کدخدا لابلای آرزوها تو ده نشست

دل اون کور بود ، چشم اون شور بود

اهل آب نمک بود اما خیار شور نبود

یه مردی از هندستون ، دور کلاش مشکی بود

گاو حسن چه جوره ، وسط رو صندلی بود

اتل متل توتوله ، دزد حاظر بز حاظر

ده چاه شیر داره ، بشکه بزن رو قاطر

هاچین و واچین دست خر کوتاه ، هم کر و هم کور بشین

شیلنگ تو چاه انداختیم ، هر چی دیدی شتر نبین

از صندلی اش تا طیاره خیابونی پر از گل

اینا یه روز گل می شن ، فرق داره گل با گل

شربت و نقل و شیرینی ، بخور بفرما تپل

حلوای آزادی ته ، دیدی بازم شدی حول ...

یه دولت کدخدایی تعیین کرد کدخدا

یه بوکس خوب تو دهن دولت زد کدخدا

هزار تا وعده و وعید ، نفت و فروخت کدخدا

وعده ی آوردن پول نفت توی سفره ها

توی سفره ی مردم ده نفت نیومد که هیچی

از سفره ها نونم رف موندش فقط یه هیچی

مکتب ده عوض شد مکتب کدخدائیسم

به ریش هر مخالفی بستند حکم فاشیسم

ماهی های رود بزرگ ده ولی هاج و واج

می ترسیدن طفلی ها ، از کدخدای به تاج

نه اینکه بی تاج بود ، یه چیزی داش رو سرش

بجای تاج بسته بود ، دستمالی دور سرش

برای بچه ماهی ها زمان مث رود بود

روز پشت روز ، درست عین رود بود

تا انقلاب کدخدا اومد هوایی بخوره

یه جنگی شد بین ده کدخدا و اون یکی ده

اما زیاد طول نکشید می خواستن آشتی کنن

گفتن می خوان خرابی های جنگ و جبران کنن

شاه می بخشید و وزیر به فکر بخشش نبود

جوونای ده تنشون یکی یکی شد کبود

توهم کدخدا تحریک شد و نعره زد

لبیک لاکن باید ، تیر بر صلح زد

جوونا دسته دسته ، شهید شدن یه رازه

کدخدا فتوا سر داد ، در شهادت بازه

هر روز عطر شهید ، توی نگاه مردم

تموم ده مست بود ، از جوونای مردم

یکی با لب خندون ، یکی با کام تشنه

یکی بی دست و سر بود ، یکی مثل فرشته

یکی هم هر دو پاشو ، به مین بخشیده بودش

یکی هم شیمیایی ، که مادر کرده بوسش

خدا می دونه چند تا ، جوون مثل یه لاله

همه پرپر شدند و ، وطن یه لاله زاره

گذشت هشت سالی ، که جام زهر نوشید

اون روز کدخدا گفت ، عبای درد پوشید

جنگ تموم شد و شد دوره ی سازندگی

باید که جبران می شد دوره ی بازندگی

شعار ده تمدن و شعار دارندگی

داشتن این تمدن ، یعنی برازندگی

مردم ده هزار و یکی دسته دسته دسته

مجروح و مفقود و شهید و خسته خسته خسته

شاید اگر خدا بود ، خرداد و حذف می کرد

کدخدا هم اینطوری ، یه عمر نوح می کرد

هوای ده مردم ده ، حال و هوا گرم بود

تو چله ی زمستون ، کدخدا تن سرد بود

عوام فریبی تو ده ، شیوه ی رندانه بود

مظلوم نمایی بعد جنگ ، تو دهکده مد بود

اون که توپاش تیر داش ، همونجا تیر و جا گذاش

اون که نرفت و ترسید ، پاشو تو کفش اون گذاش

کدخدا مرد و کدخدای تازه ای چو ققنوس

کدخدای تازه ی ده مثل چراغ پیریموس

داغ تر از کاسه ی آش ، کدخدا شد کاسه ای

آشی که یه قرون بود ، شد صد تومن کاسه ای

دو دو تا چار تا که کنی می فهمی این یه درده

عین یه نامردی ئه ، جفا به مردم ده

یه دنیا خون داده بودن مردم انقلابی

کدخداشون مرده بود ، خرابه بود آبادی

این همه سال گذشته بود ، یک کدخدای تاره بود

کمر به قتل آسایش مردمش بسته بود

مردم ده ساده بودن ، کدخدا دستور داد

دست تموم مردم ، صد گره ی کور داد

کدخدای سیه دل ، حصاری دور ده کشید

حصار دیگه ای هم ، به دور دنیا کشید

مردم ده از ده بالایی خبر نداشتن

پایین ده بالای ده ، خبر ز هم نداشتن

چی فک می کردن چی شد ، چی ساخته بودن چی شد

دموکراسی آزادی ، هم این هم اون شد فنا

گذشت و یک سال شد ، خرداد هشتاد و هشت

برای فردای ده ، باید که از جان گذشت

انگشت سبابه و استامپ و یه صندوق رای

شد انتخابشون کشک ، مردم و دزدیدن رای

مردم که خواب بودن ، کدخدا بیدار بود

مردم خبر نداشتن ، کدخدا شون دزد بود

یک شبه وارونه کرد ، کدخدا صندوق رای

سگش رو بیرون کشید ، از توی صندوق رای

اینجوری شد که اون روز ، بلوایی شد توی ده

تن به گلوله ها داد ، جوون رعنای ده

اون که دیروز توی جنگ چارده تا ترکش خورده بود

تو خیابون رفته بود با چارتا باتوم مرده بود

قرن نور و سرعت و زندگی توی ماه بود

کدخدای ما هنوز آدم بی سوادی بود

اون دوتا بچه ماهی قدی کشیده بودن

روی باله هاشون ، سبز کشیده بودن

مثل گذشته ها رود ، راهی و جاری نبود

داشتن تور و قلاب ، مثل قدیم گناه نبود

چیزی که معنا نداش آدم بی گناه بود

هر کی فریاد می کشید قانون می گف گناه بود

یه چیزی نوشته بودن نه که قانون نبود

اما هر چی کدخدا می گف همون قانون بود

بیان و اندیشه قلم اساس قانونی داش

اما قلم جرات گفتن و نوشتن نداش

دنیا همه دروغ می گفتند به جز کدخدا

هر چی که کدخدا می گف تهش می گف به خدا

خیلی چیزای ده دیگه قشنگ و رنگی نبود

کلبه نداش کدخدا ، قصر به جاش ساخته بود

فهش می داد به دنیا ، کدخدا جمعه ظهرا

با پول مردم کرده بود ، قصرش و مرمر ناقلا

کدخدا دیگه فقط سیبیل نداش ریشم داش

مرد با ریش تو نگاه کدخدا ریشه داش

غیر این هر مردی بود هر کی که بود ریشه نداش

اگه قد سیب زمینی تو زمین ریشه داش

آقا بود کدخدا ، تا زیر پاش ریش داش

دو سه سال کوچیک تر از خدا بود و نیش داش

یه سری الاف گمنام بودن فدائیش

روزشون شب و سیاه بود ماستشون خدائیش

نه که روز شب باشه و سیاه باشه ماستشون

کدخدا فتوا می داد سیاه می شد سفیدشون

هر جا کدخدا بود ، صحبت از مرگ بود

واسه الاف ها ، کدخدا خدا بود

هرجا کدخدا بود ، نقل بردگی بود

هرجا کدخدا بود ، نقل بندگی بود

هق هق کدخدا ، نه که راستکی بود

اشک این کدخدا ، اشک تمساح بود

وقتی اسم تازه ی کدخدا دیکتاتور شد

بوسه زدن به شال و دست کدخدا واجب شد

یکی نعلیناشو سینه خیز می رف بوس می کرد

یکی سگ می شد و رد پاهاشو بو می کرد

یکی کافر می شد ، به کدخدا سجده می کرد

کدخدا غضب می کرد ، کار فرعون می کرد

کدخدا رو عقده بود حقیقت هولوکاست

مث منکر شدن بودن آدم حواست

هیشکی جرات نمی کرد قلم تو دستش بگیره

حتی امنیت نداش تو خونه خوابش بگیره

یهو سربازاش می ریختن توی خونه ات بی هوا

خودشون منکر و تشویق به معروف ها

آدماش جن و پری بودن و گاهی نبودن

بعد هر تجاوزی یه مدتی گم بودن

قانون کدخدا می گف حق با نامرده

دیگه قانون شده بود زن از شوهر رو بگیره

نه که نامحرم بود ، گاهی هم محرم بود

زن به روحانی و هر زندان بان محرم بود

همه چیز از سر به ته اسیر دینداری بود

اما عشق و دانش کبود و زندانی بود

دوره دوره ی اوج ممیزی و سانسور

به سمت بالا قیمتا سوار یک آسانسور

دوره ی دزدی بود و بزرگ ترین اختلاس

پول مردم ده تو جیب شیخ حماس

دوره ی فرار طالبان و پنهان کاری

به طالبان داده بود ، کدخدا اردوگاهی

سینما رو کشته بود قاتل کوی دانش

ده نمک بی نمک ، چیزی نبود بارش

کدخدا با حرفاش ، دنیا رو داده خارش

لب ده خشک خشک ، دریغ از یه بارش

از ده فراری شده بود هر کی که خوش صدا بود

از نا امیدی خوندن ، صدای اجبار بود

جرم صدای زنها ، حدود شلاق بود

جواب کدخدا به زن ، شمشیر براق بود

عروسکی بود زن ، بازار زن داغ بود

تموم فکر رو ذهنش ، لاغر شدن چاق بود

گر به سنگ و طناب ، روزی اعدام نبود

بین مردم آن روز ، روز تاریخی بود

دیگه توی ده دروغ و نیرنگ و دغل

به رفاقت و صفا و معرفت می شد بدل

مجرم و قاتل و دزد رها و بی دغدغه

اهل فرهنگ و هنر در بند و زندان کده

قرض می دادن به هم ، جانیا توی زندان

سیاسی های بی گناه ، تجاوزا چه آسان

نون نبود کار نبود آدم بی غصه نبود

کسی پولدار بود ، جلب آدمی بود

چهره ها شیطانی نقابشون روحانی

و نگاهشون به ماده قسمت تحتانی

بی گمان شیطان نداش این صفت شیطانی

بی شک او فرشته بود و نور آسمانی

شیوخ ، سوء استفاده کردن از فرشته

کدخدا صد برابر ، شیطان تر از فرشته

خدا یه روز خودش گف ، شیطان فرشته اس بابا

با بودن این شیوخ ، شیطان خداس به خدا

زن خطایی می کرد ، حکم آن سنگ بود

گر گناهی نداشت ، چاره اش مرگ بود

یکی اشک و یکی خون دو چشم خسته ی زن

تازه تازیانه ات را بر کبودی نزن ...

همه از زن بود ، هر چه بر زن بود

از نگاه شیوخ ، زن یه ارزن بود

به مرد و زن حلال بود در زندان تجاوز

نعره و اعتراضی بود قاضی می گف تمارض

برای جوون ترا رغبت وصلتی نبود

اگرم بود برای زندگی فرصتی نبود

یه سری روحانی به زن می گفتن معصیت

جنس دوم شدن ، زن و می کرد اذیت

زن فقط در پی یک چیز بود هویت

کدخدا کرده بود ، بودنش اذیت

توی ده امنیت ، با زنا قهر بود

مرده بود امنیت ، قاتلش مرد بود

یه وخ اشتباه نشه ، منظورم مرد نبود

قاتل امنیت و زن خود نامرد بود

وکیل وکیل اون یکی وکیل بی وکیل

همه توی زندون ، وکالتاشون دلیل

کاشته بود توی ده ، کدخدا تخم حروم

این حروم اون حروم ، مرد حروم زن حروم

توی ده شیر تو خری بود که نگو و نپرس

توی دست کچلا پر شده بود شونه برس

جای مرغا خرا توی طویله تخم می کردن

عوضش مرغای تزریقی رو بار می کردن

یه سری تاجر شیر بودن و شیر نداشتن

موش رنگ می کردن و به جای شیر می ذاشتن

دیگه حتی خنده هم روی لب پسته نبود

پسته ها کور شده بودن در باغ بسته بود

نه درختی نه گلی نه باغچه ای مونده بود

بیل باغبون پیر از تشنگی مرده بود

همه جا خشکی بود ، ده از بارون فقیر بود

داغ باغ جوون ، باغبون و کشته بود

دسته دسته گلا و غنچه ها پرپر می شدن

جوونا ترانه و ندای سهراب می شدن

دیگه مردم همه شون بهار و یکرنگ بودن

دل و دستشون خون ولی با هم بودن

توی کوچه ها دیگه الک دولک مرده بود

کدخدا دیو شده بود جوونا رو خورده بود

هفتا سنگی که پای دیوار هفت سنگ بود

خیلی از زنهای پاک این ده و کشته بود

یه سری کشته شدن تو گور دسته جمعی

یه سری زخمی شدن یه ترس و اسم جعلی

یه سری وطن پرست و عاصی توی غربت

یه سری توی وطن به گوشه ای در عزلت

دشمن کدخدا بود اینترنت و رایانه

سرکار گذاشته بود مردم و با یارانه

توی خلوت کدخدا ، کار جلاد می کرد

چون به منبر می رفت ، کدخدایی می کرد

کدخدا پریده رنگ ، مردمانش همرنگ

رنگشون رنگ بهار ، همه آماده ی جنگ

سگ کدخدا مدام ، توی صحرا خواب بود

ولی اسم مردم ، خس و خاشاک بود

پر ویروس بودن ، کاسه لیساش کدخدا

اما مردمش رو میکروب خونده بود کدخدا

دنیا رو می ترسوندش کدخدا با یه هسته

دموکراسی صادر می کرد به دنیا بسته بسته

صبح تا شب یه دنیا به کدخدا زور می آورد

کدخدا روی مردم ، تلافی در می آورد

طفلیا مردم ده ، شبا می خوابیدن

توی خواب و رویا ، خواب مردن می دیدن

ترس مردم فقط از گلوله و سنگ نبود

یا که از شکنجه و دار و طنابش نبود

خیلی از مردم ده لنگ یه لقمه نون بودن

خیلی ها در حسرت سقف حصیری بودن

دوره ی جادو و جنبل بود و جن و پری

هر کی باور نمی کرد کدخدا می گفت خری

کدخدا لابی می کرد ، خودشو قاطی می کرد

گاهی تیپ می زد و گاهی خودشو خاکی می کرد

شبا دزدی می کرد ، پسر کدخدا

دزدکی تنش می کرد ، ردای کدخدا

کدخدا سگش رو ، گاهی هم وا می کرد

گاهی با چوب می زد ، گاهی نازش می کرد

دروغ می گف اون سگه ، می گف که راس می گه

دوستت دارم کدخدا ، دروغ و راست می گه

توی ده هر جا نگاه می کردی سردار بود

این سردار اون سردار ، فرقشون دار بود

اولی گوش به فرمان همین کدخدا بود

دومی سبز بود و سرش روی دار بود

کسی سردار بود ، که با کدخدا بود

کسی بر دار بود ، کار سردار بود

یکی سردار بود ، یکی سردار بود

این کجا و اون کجا ؟ هر دو سردار بود ؟؟؟

سگ کدخدا ولی ، با همه بازی می کرد

گاهی دم تکون می داد کدخدا رو خر می کرد

وقتی پاچه می گرفت ، کدخدا می ترسید

تازه مثل مردمش ، کدخدا می لرزید

سگه اهل زوزه بود ، الکی روزه بود

عین اره ی دو سر تو حلق کدخدا بود

یکی رو به جنگ اون یکی می برد دزدکی

پول مردم رو می داد یواشکی به اون یکی

پیش چشم این یکی گریه می کرد زجه میزد

اون یکی رو عوضش ، با خنجر از پشت می زد

توی ده توپ زیاد بود ولی بی باد بود

بازی ئه بدون توپ ، کار کدخدا بود

گاهی هم بلوا بود ، سر توپ دعوا بود

وضع مردم خوب نبود ، اما شوت زیاد بود

کدخدا شوت بود ، سگ اون خوک بود

فوت نبود اما تو ده ، بی شمار سوت بود

یه توپ تو جنگ زرگری واسه ی مقام دولتی

یه توپ سرگردون هم ، میون قرمز آبی

گاهی تو زمین اون ، گاهی تو زمین این

اگه باور نداری جرات داری برو ببنین

اون اینو توپ می رف ، این اونو می بس به توپ

وضع کدخدا و سردارای اون توپ توپ

یکی توپ بیشتر نبود ، همه جا شوت به شوت

کدخدا مردم و ، بسته بود به صد توپ

واسه زن رویا بود دیدن توپ و تور

بی اجازه زنده بود ، اگه زن بود پرشور

خلاصه هر چی که بود ، روزای خوبی نبود

بغض دریاچه ی شور کلی ترک خورده بود

آره بلوایی بود ف سر جاش هیچی نبود

اما عشق رنگ قدیم ، هنوزم عشق بود

اون بالا بالاها ف توی قصر کدخدا

لب خیس پنجره ، پشت چشمای خدا

جایی که پنجره بود و آسمون و دیوار

جایی که رویا می شه لحظه ی سبز دیدار

جایی که رود نیس ، جایی که خوب نیس

جایی که پنجره اس ، ولی توش نور نیس

جایی که قصه نیس ، خالی از غصه نیس

دیکتاتور کدخداس ، کدخدا دیو نیس ؟؟؟

توی فصل ترد و زرد و خش خشای پاییز

می ریزه بارون و برگ از اون بالا ریز ریز

فصلی که یک شبه عشق ، می شه تا صبح پیر

روی آسفات شب خیابونای دور و دیر

قدم زنان در امتداد جدول و جوی آب

شریک خشک شاخه ی درختای نیمه خواب

تو رو خدا یه وخ نگین پشت سرم با پیچ و تاب

قافیه و ردیف نمی دونه می ده پیچ و تاب

جونم براتون بگه قصه ی همون دو ماهی ئه

عشق ماهی ها تهش ، کی می گه تباهی ئه ؟

القصه سوا سوا ، تو دوتا تنگ بلور

دوتا ماهی قرمز ماده و نر از هم دور

دوتا تنگ کوچیک و کم آب و خیلی هم تنگ

که یه نصفه آب و باقی تا تهش قلوه سنگ

ماهی قرمز می دونه ، تنگ آبش عین قند

ماهی قرمز می میره تو آب شور بگیر پند

روزی که این دوتا ماهی رو به تنگ آوردن

از توی رود بزرگ با تور اسیر آوردن

توی شهر ماهی ها ، همه با هم بودن

روزی که تموم ماهی قرمزا توش بودن

روزی که جدا شدن تشنه شدن تنها شدن

روزی که فردای اون روز با خدا قهر شدن

این دوتا ماهی ئه قرمز قبلنا بجه بودن

اونا ماهی قرمزای اول قصه بودن

قلاب تیز کدخدا گیر کرد توی باله شون

دیگه تنگ کم آب ، شده بود زندونشون

روز اومد شب شد و شب رسید و زود روز مرد

مگه می شه توی تنگ ماهی بود غصه نخورد ...

خلاصه گذشت و هی گذشت و چندی گذشت

در رحمت باز شد ، روی پاشنه اش نگشت

توی یه رنگین کمون روز قشنگ و رنگارنگ

قلب ماهی قرمزا تکونی خورد ، دنگ دنگ

اونا از لحظه ی سر خوردن تو نگاه هم

خودشون قصه شدن شیرین و فرهاد هم

دیگه تنها نبودن تنگ بلور زندون نبود

بینشون دوتا جداره شیشه بود اما نبود

از قدیم رسمه که هر کی عاشق و مجنون می شه

کور می شه کر می شه ، بی خود از خود می شه

تو یه هفته ماهی های قرمز ورپریده

تب عشق و گوشه های تنگشون دریده

طفلیا نگاهشون پر می کشید تا لب تنگ

اما اون بالا به دنبال نگاه هم گنگ

لبای کوچیکشون غنچه می شد تا شیشه

به خدا شیرین و فرهاد همچین عشقی ندیده

صب تا شب هزار دفعه بین دوتا لب غنچه

می شدن با پنجه های تنگاشون در پنجه

روزا می رفت و شبا پتوی آسمون می شد

شبا می سوخت و روزا چراغ آسمون می شد

اما این غنچه ها هیچ کدومشون وا نمی شد

عوضش هزار دفعه نگاهشون شهید می شد

آخه این چه جورشه ، ای خدا چه عشقیه ؟

انگاری عاشق شدن از اولش تباهی ئه

حالا روزهاس همه چی ، براشون آرومه

آخه هر چی راهه بین ماهی ها اون دوره

نکنه خدا دروغه یا که عشق افسانه اس

انگاری عشق برای ماهی ها پروانه اس

نکنه به هم رسیدن توی قصه هاس و بس

نکنه عاشق شدن ، مال آدماس و بس

داد ماهی ها دراومد که دیگه خسته شدیم

به خدا جون نداریم ، دل دوری نداریم

ما که رود نخواستیم ، شهر ماهی نمی خوایم

عمر نوح نخواستیم ، ما که پرواز نمی خوایم

ما فقط عشق می خوایم ، با یه کاسه آبی

اگه کاسه خالی ئه ، نداریم خیالی

ماهی های عاشق ، دیگه بی تاب بودن

واسه بوسیدن هم ، هر دو رو آب بودن

راستی تا یادم نره ماهی ها مجرم بودن

اونا حرفای بزرگ و بو داری گفته بودن

مث دیگه ماهی ها ، کرده بودن اعتراض

توی تورم یه بغل نوشته بودن اعتراف

ماهی با رودخونشه ، رودخونه خونشه

ماهی تو رود نباشه ، رودخونه ویرون می شه

ماهی های قرمز هر دوتا تنگ کلافه

تنها باشه عاشق ، قصه ها می بافه

تا که اون لحظه ی رویایی رسید به فکراشون

لحظه ی پریدن و شکستن و رهایی شون

ماهی قرمزا نشستن ته تنگ فک کردن

ماهی ها طبق قرارشون باید می رفتن

مث فرفره باید به دور تنگ می گشتن

سلولای شیشه ای شون و باید می شکستن

تنگاشون باید می شد مثل دلا و قلباشون

فرداشون باید می شد همون که بود تو رویاشون

ماهی ها هر دوتاشون دور تا دور چرخیدن

مث اسچند رو آتیش بالا پایین پریدن

ماهی ها رقصیدن ، ماهی ها خندیدن

ماهی ها یه دنیا موج دورشون آفریدن

اما هفتا طبقه از ماهی ها پایین تر

توی خوابش کدخدا خواب می دید خواب تر

یهو حس کرد انگاری آب تو دلش تکون خورد

توی خواب خواب می دید ، بچه هاش و می خورد

خواب می دید تموم ده بهش می گن تو دزدی

ثروت تموم ده رو ذره ذره خوردی ...

اما هفتا طبقه بالاتر رو پنجره

تنگاشون بشکنه هر تیکه ی اون یه خنجره

دیگه از خود بی خود ، ماهی ها چرخیدن

واسه آزادی شون ، مرگ به جون خریدن

تنگا هم تلو تلو خوردن و هی ترسیدن

خلاصه نزدیک شدن خوردن بهم پوکیدن

هر چی آب بود چیکه چیکه روی غرنیز غلطید

تنگ ماهی دیگه هیشکی روی پنجره ندید

روی غرنیز رود خون جاری شد از خونشون

تیکه تیکه شیشه ها ، رفته بود تو تنشون

اونا دلشاد شدن ، هر دو آزاد شدن

توی آغوش هم ، هر دو آروم شدن

باله هاشون ماهی ها ، توی بال همدیگه

لباشون تشنه و خشک ، ولی روی همدیگه

نینوای ماهی ها ، کربلا اینجا بود

بازم انگار نقل ، عشق و آزادی بود

گفته بودن تاریخ ، قصه ی تکراره

از لب آزادی ، داره خون می باره

هاماشا الله دیگه نه اسیری و سلول بود

نه حصار شیشه ای بین دوتا ماهی بود

تو نگاه ماهی ها ، تو رو آرزو دارم

لبا پر بود از صدای دوستت دارم

دوتا ماهی قرمز ، دیگه جون نداشتن

رو کویر لباشون یه چیکه آب نداشتن

لب این رو چشم اون ، لب اون رو چشم این

زنده از اشک چشای همدیگه یعنی دین

حالا دلخوشی شون این عشق بود و رسیدن

برای با هم بودن از زندگی بریدن

راز عشق همینه از قدیم ندیم نوشتن

واسه اولین و آخرین بار بوسیدن

بودن و دیدن و از عشق سخن شنیدن

ننوشتن که دوتا عشق به هم رسیدن

راز عشق و نرسیدن تو کتاب نوشتن

مث لیلی مجنون و شیرین و فرهاد بودن

ماهی ها تا لحظه ی آخر عشق جون دادن

واسه ی رسیدن و با هم بودن خون دادن

بعد اون هیچ توری توی رود ماهی ها نرف

دیگه ماهی قرمزی توی بلور تنگ نرف

بعد اون ویرونه شد قصر بزرگ کدخدا

بعدشم بردن سپردن کدخدا رو به خدا

دیگه دیکتاتور نبود دریاچه ای خشک بشه

یا قلم به جرم فریاد کشیدن زنجیر بشه

دیگه رود و رودخونه رو گونه ها جاری نبود

رود و رودخونه روی زمین ده جاری بود

دیو نبود که دزدکی ، شکل روحانی بشه

یا زن به جرم زن بودن بر دار بشه

هیچ طنابی دیگه تن به چوبه ی دار نداد

حتی سنگم دیگه تن به حکم سنگسار نداد

اسیرا آزاد شدن ، خونه ها ساخته شدن

زندونا خراب شدن ، زمینا آباد شدن

حالا سالیان سال ماهی ها استورن

ماهی قرمزا یه روزی شعر موندن خوندن

شعری که فریادش ، سبز پر رنگ بود

شعر عاشقانه ای ، که تو ذهن ده موند

شعری که تموم خوبی ها رو زنده کرد

شعری که کدخدای قصه رو منقرض کرد

شعری که گناه و زنجیر کتاب دعا کرد

شعری که تموم غصه ها رو قصه کرد

شعری که می خواس بگه حتی گناه گناه داره

شعری که توی دلش یه دنیا بی گناه داره

شعری که درس داد ، شعری که درد داش

حسرت ماهی ئه قرمز تو دل تنگ کاش

حالا از اون همه عشق ، تنها شعری مونده

یادگاری تیکه ی تنگ بلوری مونده

شیشه هایی که هزار تیکه شدن خونی شدن

شیشه هایی که دیگه به شکل تنگی نشدن

قصه ی ما قصه نبود کلاف سربسته نبود

قصه ی ما عشق بود قصه ی آزادی بود

قصه ی ما بسر رسید اما به آخر نرسید

قصه ما رود شد صداش به دنیا رسید

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود

قصه ی ما مث تموم زندگی راست بود .