۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

کربلانامه


اول .  بین شمر و خنجرش از نینوا تا فرات فاصله است ؛

         دل خنجرش تیز بود و آینه صفت ، دل خودش تیز بود و سیاه ...

         شمر نفهمید چه می برد اما خنجرش فهمید و برید و گریه کرد .


دوم . شاید اگر شمر می دانست پس از حسین نهال آزادی در نینوای خشک جوانه می زند ،

        خنجرش را بر گلوی خویش میهمان می کرد و خود حسین می شد ...




سوم . شمر خنجر نداشت ؛

          خنجری بود که یک شمر داشت که دل نداشت ...       


چهارم . آیا اگر حسین و یارانش به جای شمشیر در قلاف هاشان بمب اتم داشتند

             کربلا ؛ کربلای شمر و یاران مظلومش نمی شد ؟ ...



پنجم .  شاید اگر فرات زبان داشت و نینوا را صادق تر از تاریخ می گفت ؛

           شمر اینقدر لعنت نمی شد ؛

            شاید اگر ...



ششم .  کربلا ؛

              تکرار تاریخ است ،

              هر چند حسین نینوا حسین تر از سهراب و ندا و ترانه های ایران من نیست ...



هفتم . کربلا تر از کربلا شبی بود

           که اعراب سوسمارخوار صورت پاسارگاد سرزمین مادری ام را به آتش کشیدند ،

           شبی که پدرانمان را شرحه شرحه کردند و مادرانمان را به کنیزی بردند

           شبی که اسب های عرب هم از تاختن بر تن سرزمین من شرم کردند ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر